وزيركشي در تاريخ ايران و نقش استعمار انگليس
وزيركشي يكي از خصيصههاي تلخ تاريخ ايران است. سرانجام تلخ وزراي شاخص و شهيري چون حسنك وزير، خواجه نظامالملك، قائم مقام فراهاني، ميرزا تقيخان اميركبير و... مصداق بارزي از اين سنت ديرپا و ريشهدار ايراني است. مايه تعجب بسيار خواهد بود كه گفته شود در برهههايي از تاريخ ايران ـ و از جمله دوره ميانه آن ـ تعداد وزرايي كه در بستر درگذشتند، بسيار كم شمارند. (به عنوان مثال در تاريخ ايران عصر سلجوقي).
بيشك يكي از مهمترين پرسشهايي كه در ذهن هر ايراني نقش ميبندد، آن است كه چرا تاريخ اين مرز و بوم يك تاريخ وزيركشي است؟ نكته ديگر اين كه چه عامل يا عواملي ـ به طور مكرر ـ مانع از اجرا و تحقق اقدامات توسط ديوان سالاران متبحر ايراني شده و در نتيجه اين كشور را از راه و روش ترقي و پيشرفت باز داشته است؟
پاسخ به اين پرسشها نه تنها پاسخ به دغدغه ذهني هر فرد وطنپرست ايراني، بلكه خود مدلي تجربهپذير براي ايران امروزي و طراحان و مجريان ترقي و شكوفايي تمدن ايراني ـ اسلامي است.
مطالعه و بررسي درخصوص زمينهها و دلايل وزيركشي در تاريخ ايران از يك سو و نيز ناكامي و شكست اقدامات اصلاحطلبانه آنان در طول تاريخ ايران از ديگر سو، ما را به يافتههاي چندي رهنمون ميسازد. اين سنت تلخ و ناگوار حاصل مجموعهاي از زمينهها و عوامل داخلي و خارجي بوده كه در اين ميان سهم و نقش عوامل داخلي بسيار بيشتر از عوامل خارجي است.
در رأس عوامل داخلي تاريخ وزيركشي در ايران، بايد به ماهيت و ساختار سياسي حكومت اشاره كرد. نظامهاي ايراني در طول تاريخ، اغلب نظامهايي استبدادي بودهاند. (كه البته اين مسأله در درجه اول به موقعيت جغرافيايي ايران و قرار گرفتن آن در چهار راه جهاني از يكسو و نيز پراكندگي جغرافيايي شهرها و آباديهاي آن و بر اثر قلت آب از ديگر سو باز ميگردد.) ۱
سرانجام، فرهنگ سياسي سلطنت به فرهنگ عقلانيت غلبه پيدا كرد. استبدادگري ايراني در طول تاريخ به يك نهاد و نه رويه تبديل شده بود و استبدادي منحصر به فرد در تاريخ استبدادي جهان به شمار ميرفت؛ مطلق، متراكم و از همه مهمتر افسارگسيخته و ويرانگر. استبداد سخت و خشن و ريشهدار با عمق قساوت در آثار تاريخي اين مرز و بوم انعكاس يافته بود كه گاهي با طرح مسأله ظلاللهي و فره ايزدي از پشتوانه مذهبي نيز برخوردار بود و بر شدت قساوت و خشونت صاحب آن افزوده ميشد.۲
از سوي ديگر فكر و عمل سياسي وزراي انديشمند ايراني با ساختار استبدادي آنان شديداً سر ستيز داشت و اين بر شدت واكنش شاهان مستبد ايراني ميافزود و گاهي تا مرحله حذف و مصادره اموال آنان پيش ميرفت. اساساً استبداد كهن ايراني همواره مورد هجوم روشنفكران ايراني بوده و انديشه و عمل آنان در راستاي مهار قدرت مطلقه بوده است. زيرا در حقيقت پيروزي اقدامات اصلاحطلبانه و ترقيخواهانه آنان در گرو تضعيف سلطنت مستبد و برچيدن بساط كهنه و تعديل سلطنت مطلقه ايراني بود. ساختار استبداد زده حكومتهاي ايراني فرصتها را يكي پس از ديگري از معدود دولتمردان ايراني ميگرفت. در چند سده اخير نيز شناخت ضعيف و ناقص شاهان ايراني از تحولات جهاني نيز مزيد بر علت بود. آنان كه در يك ساختار سياسي بسته و عشيرهاي تربيت شده بودند، توان آيندهنگري و تشخيص منافع كشورشان را در پرتو اصلاحات سياسي و اداري و توسط نخبگان عصر خود و در مقاطع زماني مختلف و در مواقع تغييرات و دگرگوني سياسي نداشتند. خيانتپيشگي، بيوفايي، نامرادي و غداري حاكمان تاريخ ايران نيز مزيد بر علت بود.۳
بافت ايلياتي قدرت در ايران و به ويژه از قرن 5 هجري قمري به بعد يكي از موانع جدي تحقق اقدامات اصلاحطلبانه و حتي به خون نشستن نخبگان و متوليان آن بوده است. ستيز سنتي بين دو تفكر پراكندگي سياسي و تمركزگريزي (از سوي ساختار ايلي ـ قبيلهاي) و تمركزگرايي (از سوي ديوان سالاران و روشنفكران ايراني) در تمام تاريخ اين مرز و بوم و با شدت تمام در جريان بوده است كه نه تنها به شكست و ناكامي اقدامات مترقي خواهانه، بلكه به قرباني شدن ايرانيان نو انديشه ديوان سالار همچون قائم مقامها و اميركبير انجاميده است. دستگاه ديوان سالاري ايراني و در رأس آن وزارت، مهمترين وظيفهشان هضم و استحاله و ايراني كردن اين بافت اثرگذار قدرت بود، بنابراين واكنش تند و خشن ايلات و عشاير و رهبران آنان نسبت به ديوان سالاران امري قابل پيشبيني بود. در هر صورت سياست ايجاد تمركز اداري و سياسي كه به جد توسط نخبگان ديوان سالار ايراني تعقيب ميشد، چالش جدي با سياست تمركزگريزي ايلات و عشاير كه همواره به عنوان يكي از 3 ركن قدرت و در كنار شهر و روستا بوده است، مواجه ميشد و در اين ميان كارشكنيها و حتي حذف سياسي و در نهايت نابودي ديوان سالاران انديشمند ايراني رقم ميخورد. لذا بيعلت نيست كه قشر ديوان سالار بيشترين قربانيان را در راه وحدت ارضي و سياسي و تمركز ملي ايران داده است. پايان زندگي خواجه نظامالملكها و حسنك وزيرها مؤيد اين امر است. ۴
«ضعف فرهنگ سياسي جامعه» در برهههايي از تاريخ ايران يكي ديگر از عوامل مهم وزيركشي است. جامعه ايران در مقاطعي از تاريخ كه متأسفانه كم هم نيست، در حالت سكون، رخوت و شكمبارگي فكري و جسماني بود و به رغم تمدن و فرهنگ كهن و درخشانش در جهل و بيخبري ـ به ويژه در قرون اخير ـ به سر ميبرد. بنابراين اقدامات ترقيخواهانه انديشمندان سياستمداري چون قائممقام و خواجه نظامالملك بدون عقبه و پشتيبان ميماند و در نطفه خفه ميشد. وزراي با غيرت، ايراندوست، ايران فهم و دنيا ديدهاي چون قائممقام و اميركبير نه تنها ابزارهاي لازم را براي پيشبرد آرمانهاي مليشان نداشتند، حتي از حمايت مردم در شرايط اضطراري محروم بودند. گاهي نيز فرهنگ سياسي جامعه بر اثر تبليغات سياسي ـ مذهبي مخالفان، حتي در مقابل آنان و ايدههايشان قرار ميگرفت. ۵
اين ضعف فرهنگ سياسي ما ايرانيان در طول تاريخ، به خوبي در گفتههاي وزير مقتول عصر قاجار يعني قائم مقام فراهاني انعكاس يافته است كه «ماشاءالله وقتي كه پنجه دليري ميگشايند، تيغي كه امروز بر روي سپاه عثماني بايد كشيد، به ميرزا امين اصفهاني ميكشند؛ شكار خانگي و شعار ديوانگي را اعتماد دارند. باري حالا كه به اين شدت دلاور و دلير و صاحب گرز و شمشيرند، قدم رنجه كنند و با ياغي پنجه كنند.»۶
«امارت» به عنوان يكي از ساختار اساسي قدرت در تاريخ ايران همواره يكي از مهمترين عوامل ناكامي و شكست و حتي حذف نخبگان عملگراي ايراني بوده است. چالش بين اهل شمشير و اهل قلم، تاريخ به وسعت ايران دارد. سياست اهل قلم و ديوانيان همواره بر ايجاد تمركز و وحدت ارضي بوده است. (ايجاد يك پايتخت، يك سازمان اداري، يك تشكيلات نظامي و يك حكومت). حال آن كه امرا معمولاً درصدد كسب قدرت سياسي و آن هم با بهرهبرداري از توانمنديهاي نظامي و اقتصادي خود بودند. بنابراين بيعلت نيست كه وزارت همواره در پي محدود كردن قدرت امرا و حداقل نظارت دقيق بر عملكردهاي اقتصادي، نظامي و سياسي آنان بود، البته شكست و ناكامي اقدامات وزرا و گاهي بر زمين ريخته شدن خونشان يك امر متعارف در تاريخ اين مرز و بوم بوده و بسياري از وزراي ايراني در دورههاي مختلف به علت عدم تبعيت از اين ساختار قدرت و با توطئه مستقيم و غيرمستقيم آنان عزل شدند و به قتل رسيدند.
البته ناگفته نماند كه اختلافات و چالشهاي دروني ديوان سالاران ايراني نيز يكي از عوامل مهم در تاريخ نخبهكشي آن است. بسياري از وزراي لايق و كاردان ايراني نه با توطئه و دسيسه سلاطين و امرا، بلكه به طراحي و مهندسي همصنفان خود معزول و مقتول شدند. در هر صورت كثرت فضل و دانش بعضي از وزرا و البته افراط در كمالات آنان، براي همقطارانشان رشكبرانگيز بود و چهرههايي چون بوسهل زوزنيها، ميرزا آغاسيها و ميرزا آقاخان نوريها با پيوند استراتژيك با ديگر ساختارهاي سياسي قدرت و از جمله دربار و امرا و در راستاي تعقيب منافع مادي خود پيشگام سياست سركوب و منكوب كردن وزراي كاردان ميشدند. ۷
دربار فاسد حكومتهاي ايراني بخصوص در چند قرن اخير اساساً اصلاحات سياسي، اقتصادي و اداري نهاد ديوان سالاري و در رأس آن وزارت را در تضاد با منافع سنتي خود ميديد و به همين دليل ـ به طور مكرر ـ در ناكامي و شكست آن ميكوشيد. شاهزادگان و درباريان فاسد، تنپرور و قدرتطلب كه هزينههاي گزافشان همواره مايه مصيبت و بدبختي اين ملت و مرز و بوم بوده است، حضور پرتلاش و مستمر وزراي كارآمد و لايق را در سامانبخشي به اوضاع نابسامان اقتصادي و اداري برنميتابيدند و به انحاي مختلف و با پيوند هرچند مقطعي با ديگر اركان قدرت ـ و حتي بيگانگان ـ درصدد كارشكني و در نهايت سياست حذف و محو چهرههاي خدوم ايراني برميآمدند. لياقت ذاتي، پاكدلي و درستكاري نخبگان ايراني در مقابل رجال فاسد و درباريان آزمند دشمنان زيادي برايشان به وجود ميآورد كه حتي به قيمت جانشان تمام ميشد. ۸
علماي قشري، متعصب، مقامپرست و احياناً سرسپرده، از ديگر عوامل نخبهكشي در تاريخ ايران هستند. چماق تكفير آنان همواره بالاي سر روشنفكران و ترقيخواهاني چون قائممقامها و اميركبيرها و اقدامات خيرخواهانه آنها بوده است. ۹
استعمار بهطور اعم و استعمار انگليس را به طور اخص بايستي يكي از مهمترين عوامل خارجي ناكامي و شكست اقدامات اصلاحطلبانه نخبگان ايراني و در رأس آن وزارت ـ به ويژه در چند قرن اخير ـ دانست. منافع استعمارگران در ضعف ايران و پراكندگي و تجزيه آن بود. بنابراين نتايج اقدامات وزرا و ديوانسالاران ايراني در زمينههاي مادي و معنوي و در ابعاد سياسي، اداري، نظامي، اقتصادي و... ميتوانست منافع آنان را نه تنها در ايران، بلكه در شرق جهان بشدت به خطر اندازد. از اين رو طراحي و اجراي اقدامات تخريبي عليه وزراي كارآمد و اثرگذار ايراني و همراهي و همسويي با توطئهگران داخلي همواره مورد توجهشان بوده است. تاريخ 400 ساله اخير ايران، حكايت از نقش فعال استعمار و استعمارگران شاخصي چون روس و انگليس در سنگاندازي و كارشكني در مسير وزراي لايق ايراني و حتي نقشآفريني در خلع و قتل آنان دارد. وجود و حضور وزراي كاركشته در رأس دستگاه اداري ايران ميتوانست دستاوردهاي مهمي در عرصههاي داخلي و خارجي در زمينههاي مختلف براي مردم ايران داشته باشد كه البته اين مسأله براي منافع استعمار غيرقابل تحمل و خطرآفرين بود.۱۰
سادهانديشي، عدم شناخت دقيق و صحيح از ساختار قدرت و نوع معادلات بين آنان در عرصههاي داخلي و خارجي، اشتباهات سياسي مؤثر در روند تحقق اقدامات اصلاحطلبانه و احياناً ضعف بينش سياسي بعضي از نخبگان ايراني در شناخت ظرفيتهاي سياسي جامعه را نيز نبايستي در تاريخ وزيركشي ايراني ناديده گرفت. عدم روانشناسي سياسي درست از سلاطين مستبد ايراني، اقدامات ناصحيح و ناصواب، وجود آرمانها و ايدههاي بلند به دور از شناخت و عمل و ظرفيتهاي اجتماعي، سختگيريهاي ناصحيح، عدم درك صحيح و شناخت دقيق از پايگاه اجتماعي مخالفان و ميزان نفوذ آنان از نكات قابل تعمقي است كه ميتواند در روند وزيركشي در تاريخ ايران و در شكست و ناكامي اقدامات ترقيخواهانه مورد توجه قرار گيرد.
پانوشتها:
۱.دكتر پرويز پيران، نظريه راهبرد و سياست سرزميني جامعه ايران: پژوهش شهرشناسي، انديشه ايران شهر، شماره 6، زمستان 1384، صص 30 ـ 28.
۲. احمد سيف، پيش درآمدي بر استبداد سالاري در ايران، تهران: نشر چشمه، 1379، صص 15، 100.
۳.مرتضي راوندي، تاريخ اجتماعي ايران، تهران: انتشارات آگاه، 1368، ص 544.
۴. عزيز كياوند، حكومت، سياست و عشاير، تهران: انتشارات عشايري، صص 105 ـ 102.
۵. عليرضا قلي، جامعهشناسي نخبهكشي، تهران: نشر ني، 1377، صص 105 ـ 103.
۶.منشآت قائم مقام، تهران: انتشارات شرق، 1373، ص 24.
۷.فريدون آدميت، مقالات تاريخي، تهران: شبگير، 1352، صص 25 ـ 22.
۸.پرويز افشاري، صدراعظمهاي سلسله قاجاريه، تهران: انتشارات امور خارجه، 1376، صص 89 ـ 88.
۹.حامد الگار، دين و دولت در ايران، ترجمه ابوالقاسم سري، تهران: توس، 1369، صص 140 ـ 130.
۱۰. غلامرضا ورهرام، نظام سياسي و سازمانهاي اجتماعي ايران در عصر قاجار، تهران: معين، 1385، ص 210؛ خان ملك ساساني، دست پنهان سياست انگليس در ايران، تهران: انتشارات بابك، 1354، صص 15 ـ 12.