تشكيل جبهة آزادشاهكار مبارزات ضد استعماري سيد
تحول قهري در كليه قوانين بويژه قانون اسلام
اگر در سراسر جهان ، يك قانون ، يك دين ، حكمفرما ميبود ، و اگر در اين صورت بزرگان دنيا با تمام قوا در حفظ اين قانون از تحريف و بهم خوردگي و فزايش و نقصان كوشيده ، عموم افراد تبعيت صادقانه از آن را گردن نهاده ، خود را به پيروي از جزئيترين احكام و مسائل اين قانون مقيد ميساختند ، باز به سختي ميتوانستيم ، بقاء و سلامتي هميشگي آن را ضمانت نمائيم . يعني حق داشتيم پس از مدتي از يك طرف احكام انفرادي و شخصي آن را به پيرائيهائي كه بيشتر مولود خوش سليقگي افراد است ، مزين و آراسته «!» و از طرف ديگر به موجب ترقي و تعالي ، يا تنزل و ركود افكار عمومي و به حكم تغيير و پيشرفت اوضاع مادي و بنا به نيازمنديهاو احتياجات نوين و روزافزون جامعه و افراد و بطور خلاصه در اثر تحولاتي كه لازمه حيات بشري است اكثر قوانين اجتماعي آن را به كلي مسخ و دورافتاده و يا لااقل به لباس و قيافهاي مخالف و غير قيافه و لباس عصر پيدايش و زمان شادابي و طراوت و جواني آن مشاهده نمائيم .
بديهي است جايي كه سرنوشت قانون جهاني و خاتمه احكام مورد قبول عمومي چنين باشد و در صورتي كه با اهتمام بزرگان و دانشمندان و با توجه و تقديس عموم افراد كار بدين وضع پايان يابد ، ديگر به هيچ عنوان نميتوان : سلامتي قانوني را كه مانند قانون اسلام بايد براي بقاء خود دائماً با دشمنان داخلي و خارجي در جنگ و ستيز باشد ! حفظ قانوني را كه مثل اين قانون جز طايفه بخصوصي هواخواه و به غيراز عده معدودي بقاء آن را ضروري نميدانند ! مصون بودن احكامي را كه همچون اين احكام ( از همه گذشته ) تازه خود پيروان آن گاه به واسطة خودنمايي و اظهار حيات و ابراز روشنفكري و گاه به موجب مصالح ناقصي كه به نظرشان ميرسيده پيرايههايي به آن بسته و تصرفاتي در آن نمودهاند ، محفوظ ماندن آن اساسي را كه نظير اين اساس غفلت يا تغافل و يا رقابت و لجاجت و همچشمي و بالاخره مردمداري و دنيا پرستي عدهاي از زمامداران و مجريان و يا خداي نخواسته پارهاي از دانشمندان طبقه هواخواه ، اكثر احكامش را فراموش شده و شيرازه حقايق آن را پاره و از هم گسيخته تحويل جامعه داده است !
به پاي ماندن اصولي را كه همانند اين اصول دشمنان خارجي به خاطر بهرهبرداري و استثمار خود مرتباً از همان آغاز طفوليتش به دسايس گوناگون و به فلسفهبافيها و ياوهسراييهاي متفاوت ، بطور مستقيم و غير مستقيم : هر زمان در آن دخالتهاي ناروايي نموده و هر عصري به وسيله مناسب و به كمك عدهاي نفعجوي بيوجدان در صدد پراكنده ساختن پيروان و بدبين نمودن دوستان و در نتيجه : بر سر از بين بردن اساس و شالوده آن بودهاند و بطور اجمال بقاء و از دست ندادن يك چنين قانون و اساس و اصولي را ديگر نميتوان با چنين موانع سنگين و با در نظر داشتن تحولات مسلم و احتياجات روزافزون اجتماع ، انتظار داشت.گو اين كه آن قانون خالي از نقصان و براي هر عصري مناسب و بطور كلي احتياجات و نيازمنديهايي را كه براي بشر طي قرون متمادي پيش خواهد آمد تعيين نموده باشد …
بلي تنها اگر دانشمندان منصف و با شهامت و وظيفهشناسي در هر عصري طبق مقتضيات آن عصر و با تحول فكر و دقت نظري كه خواهي نخواهي براي شخص آنان و محيط ايشان به وجود آمده ، سر از نو ، با دقت تمام كليه احكام را مورد بررسي قرارداده ، علاوه بر حك و اصلاح بدعتها و پيرايههايي كه در اين مدت خواه و ناخواه به آن قانون بسته شده قوانين مورد نياز زمان خود را از زوايا و گوشههاي فراموش شده آن دستور جامع ، استخراج و در دسترس عمومي بگذارند ؛ ممكن است روزنه اميدي حاكي از حيات جاويد ، آميخته با محبوبيت و تقديس همگاني در جلو ديدگان پر از ياس مفتوح گردد ، و گرنه بايد انتظار سقوط حتمي آن را داشت .
اسلام و موجبات تحول آن
به شهادت « بدون ترديد » تاريخ ، دين اسلام هنگامي كه دوران رشد و نمو خود را ميپيمود و تا وقتي كه مسلمين همه پيشروي يك پيشوا و تمامي فرمانبرداري يك قانون را بر خود لازم ميدانستند ، به قسمي پيشروي مينمود و به نوعي در اعماق قلوب جايگير ميشد كه اگر دست كم ، نيم قرن ديگر آن طور ادامه مييافت ، بيگمان جهانگير شده نامسلماني باقي نميگذاشت . ولي افسوس ! اوضاع دگرگون شد . آن پيشرفت عجيب در چنگال اختلافات خانمانسوز ركود يافت .
وحي الهي رفته رفته تأثير اوليه خود را از دست داد جذبات ملكوتي پيغمبر اكرم ، از خاطرها رفت ، دين صورت يك امر بسيارعادي را به خود گرفت.قساوت بر قلوب مستولي گشت . زمامداران هر سران اسلامي دستور پروردگار را : « نزاع مكنيد كه بددلي بار آورده و نيروي شما از چنگتان برود .» 1 زير پا نهاده و هر يك به موجب محكوميتي كه در مقابل خودخواهي و خودسري و اميال سودپرستانه و رياستمآبانه خود داشتند ، به جان يكديگر افتادند . دانشمندان نيز اين گفته خدا را : « خداي دادههاي خود را از هيچ ملتي نگيرد ؛ مگر اينكه آنان روش خداپسندانه خود را تغيير دهند » 2 فراموش نموده عموماً يا به واسطه اسارت در زير پنجه زهرآگين ترس و كم دلي و يا از نظر تسليم در پيشگاه خواب و بيحالي و يا « به عبارت اعتذار آميز ديگر » در اثر مساعد نبودن محيط و مخالفت نمودن عدهاي دور از حقيقت ، به كلي دامن خود را از آلوده نمودن به اقدامات مصلحانه اساسي ! يكسو زده و در نتيجه به موجب اين آيه كه : « دادار جهان تا دادگران خيرانديش و مصلح در ميان جمعيتي باشند آنان را هلاك نكند » 3 توده مسلمين را به حال حيرت و بيعلاقگي بدين در دامان هلاكت و نيستي و زوال افكندند .
در مقابل ؟! در مقابل استثمار طلبان و نفع جويان بيدار ، پس از شكستهاي پياپي به پيروي تني چند از مصلحين دلسوز ، در زير سايه يك نهضت و تحول ديني و به حمايت يك جنبش سياسي و بر سر كار آوردن يك نظام اساسي ، ابتدا خود را ازخطر سياه مسلمين رهانيده سرانجام از راه ايجاد دوئيتها و نقاضتها و دشمنيهاي خونين ( كه هر روز به شكلي سرو كله خود را از دريچه تعصبات خشك و خانمانبرانداز نمودار ميكرد )و بر گردن مسلمين سوار و آن بيچارگان را فرسنگها در پس دژ پولادين « اختلافات ، بيحاليها ، كژرويها ، واماندگيها ، سستيها ، زهد « ! » از ترقي و پيشرفت ، قدس «! » از هنر و صنعت ، تقواي «! » از كار و كوشش و رنج و زحمت ، غوطهوري در درياي سرگرداني و ندانمكاري ، قناعت به نيمخورد ديگران « به عنوان آسايش خواهي و راحت طلبي » حاتمبخشي ذخاير و ثروت خويش « به نام آقايي و جوانمردي » ( و به عقيده واقعي ) به نام گردن انداختن طناب بردگي و بندگي ، باقي گذاشتند .
اما آنها ، آنهايي كه چشمان خوابآلود ما بهترين موقعيت را به دستشان ميداد ، آنهايي كه به اين صيحه آسماني ؛ « اي بشر ! اي انسان ! اي مسلمان ! بهره و نصيب ويژه خود را از دنيا كه در آن زيست ميكني بگير و حق مسلم خود را فراموش منما »4 گوش عمل فراداده از فراموشكاري ما بهترين استفاده را ميبردند . ( همين اشخاص ) جانب انصاف را نگاه داشته ، گاهي در اثر قدرداني كامل از اين گنج بيرنج و زماني به نام شكرگذاري ، از اين نعمتي كه ( به عقيده صحيح ) خداوند از روي استحقاق ـ ( استحقاقي كه نتيجه سالها كوشش و از جان گذشتگي آنان و ثمره قرنها پشت پا زدن به حقوق اجتماعي و راحتطلبي ماها ميباشد ) ، به ايشان مرحمت فرموده بود ، با هم سازش و طبق مصالح روز اين غذاي مطبوع و خوش خور را به يكديگر تعارف و هر يك خالصانه پيش قدم بودن و پيش دستي گرفتن ديگري را درخواست مينمودند( و تا چنين باشيم مينمايند و خواهند نمود ! ) مسلمين ؟ مسلمين درست همان موقعيتي را كه پيغمبراكرم امت خود را از آن ميترسانيد ، يافتند .
حضرت ميفرمود : نزديك است امم نامسلمان ، هر يك ديگري را به سفره استثمار و بهرهبرداري از شما مسلمين دعوت كنند ! ( چگونه ؟! ) همانند كساني كه بر سريك غذا و يك ظرف خوردني نشسته و آن را به يگديگر تعارف مينمايند !
( يكي از اصحاب ميگويد ) يا رسول الله آيا اين پيشامد ناگوار از قلت كمي ما مسلمانان ناشي ميشود ؟! ( پاسخ حضرت ) : نه ، بلكه در يك چنين روزي شماره شما زياد و توده شما انبوه است ؛ ولي ، ولي همگي شما مانند حبابهايي كه در اثر ريزش باران و تلاطم اموا ج در سطح سيلاب ديده ميشود ، همانطور حبابهايي توخالي و بيدوام هستيد ! ( سپس اضافه فرمود كه ) : به زودي خداوند مهابت و ابهت و هيمنه و وقار شما را از دل دشمنانتان دور و در مقابل يك نوع وهن وسستي در قلوب شما ميافكند . ( ميپرسد ) آن وهن چيست ؟ و آن سستي كدام است ؟ ميفرمايد : 1 ـ دوستي و علاقمندي به دنيا ( علاقهاي كه روح رنج و زحمت و صداقت و راستي را در انسان ميكشد ) 2 ـ و نفرت و بيزاري و ترس از مرگ ( ترسي كه اسارت و بردگي هميشگي را تضمين مينمايد . )
آوه : يا رسول الله ! آن زمان فرا رسيد ، ما به عواقب ننگين قرنها سستي خود رسيديم اينك ، عيسي كو ؟ تا روح تازهاي در كالبد بيحس و حركت ما مردگان بدمد ؟ و بار ديگر از اين آتشكده قبر به حيات روشني آشنايمان سازد . مصلح كجاست ؟ تا اين سرگردانان و نفرينشدگان را از اين منجلاب بدبختي نجات و راه سعادت و حيات جاويد را به آنها بنماياند ؟ مگر نه اينست ؟ كه حضرتت فرمودي : « خداوند از ميان اين امت در سر هر صد سال مصلحي برانگيزد كه امر دين آنان را اصلاح و تجديد نمايد ؟ » پس چه شد ؟ سرانجام كه درد سر و گوش خطرناك خود را به همه نشان داد .در رگ و پي مسلمين نفوذ كرد و پيكر اسلام را به سختي مجروح و مسموم نمود ؟ پس درمان كجاست ؟
مصلحين آيا شهرتطلبان نالايق ، افراطيون مغرض ، مفسدين اخلالگر مصلحين دروغين ، مزدوران اجانب ، لافندگان بيحقيقت ، كه هر يك به نوبه خود مفاسد موجوده را بهانه جنبش خويش قرارداده و با افكار نارسا ، غبارآلود ، غرضآميز و زهراگين خود ، بد را بدتر و مفاسد را بيشتر و جمع نيمهكاره مسلمين را پراكندهتر و درخت پاك و مقدس اسلام را سست و بيبنيانتر نمودهاند ، ( آيا ) اينها را ميتوان مصلح دانست ؟! هرگز ! و هرگز تن به چنين خطاي بزرگي نتوان داد .
زيرا شخص مصلح كه براي دميدن روح جنبش و حيات در اجساد مرده يا نيمه جان جامعهاي مبعوث ميگردد ، بايد كلاه شهرت طلبي را بر سر و عينك كژبيني و دوداندود اغراض شخصي و لجاجت و عناد را به چشم و لباس حقه و تزويري را كه مولود مزدوري اجانب و بياعتقادي و نادرستي است در تن نداشته ، با قلبي لبريز از مهر و محبت و دلسوزي نسبت به جامعه ، و زباني سراسر صداقت و خلوص و نيتي پاك و اعتقاد و ايماني خلل ناپذير ، روحي منزه از لوث شهوات ، دلي سير از زر و زيور دنيا ، سري نترس ، قلبي قوي ، عزمي راسخ ، سخني نافذ ، كلامي فصيح و بليغ ، طينتي اصيل ، كه در رأس تمام آنها احاطه كامل به علوم مورد نياز ، به تاريخ ملل و دول ، به شعب ديني و سياسي ، به شئون اجتماع ، به احتياجات روز ، به علل واقعي مفاسد و به طرق اصلاح قرار گرفته ، داشته باشد .
اسلام و اصلاح سالها از عمر اسلام گذشت ، ضمن اين مدت اصلاحطلباني قيام ، و هر يك مطابق مقتضيات وقت تا اندازهاي انجام وظيفه نمودند . گو اينكه قدم اساسي برداشته نشد ، ولي باز اگر همين اصلاحات جزئي هم نميشد ، حسابي با اسلام نداشتيم . قرون گذشته هر چه بود سپري شد : عصر حاضر رسيد . از يك طرف دست غربيها بر شرقيها دراز و از طرف ديگر روز نمايش آثار چند صد ساله آنها شروع ، مسلمين كه در ميان دو انگشت سياست بيگانه و حسرت و واماندگي و حيرت از ترقي رقيب ، سخت خود را گرفتار ديدند ، كم و بيش احساس كردند كه هزار مرتبه بيش از پيش به يك نهضت عليه اين حملات ناگزير ميباشند تا در زير سايه آن قيام از اين مهلكه برهند و عقبافتادگي چندين صد ساله ، سياسي ، اجتماعي ، خود را ترميم نمايند .
چه اينكه بدون يك چنين پيشرفتي نه تنها امر معاش و ساير امور زندگي فلج و ناتمام و فكر افراد را دائماً به خود مشغول ميدارد ؛ بلكه بدون ترديد هيچ گونه اصلاح ديني و عقدهاي نيز از اين واماندگان نميتوان انتظار داشت . در هر صورت : جز در زير سايه يك نهضت سياسي و برقراري آزادي كامل و به غير از يك جنبش ديني : ( جنبش اساسي ) و بر سر كار آوردن حقايق مورد نياز « روز » نميتوان بدين ايده رسيد !. آيا كسي طي اين قرون متمادي بويژه قرن اخير اين هدف را تعقيب نموده ؟
آيا شيردلي كه بتواند با يك دنيا دشمن ؛ دشمنان خارجي و داخلي : دوستان نادان و خواب آلود و مخالفين بيدار و مكار ، مبارزه نمايد پيدا شد ؟
آيا كسي كه واقعاً از صميم قلب ، با نيتي خالص و همتي بلند توانسته تا پاي جان در اين راه انجام وظيفه ـ وظيفهاي كه بطور حتم بر شانه جميع دانشمندان اسلام و بر دوش كليه تربيت شدگان اين مكتب با راست ـ نمايد ، يافت شده و ميشود ؟ آري ! به شهادت دوست و دشمن : نخستين عنصر با شهامتي كه توانست اين سد آهنين را از جلو راه مسلمين برداشته و چون اجداد پاك خود با هزاران مرارت و تلخي و تبعيد و حبس و رنج و زحمت روبرو شده ، تا پاي جان در انجام آرزوي خود ايستادگي نمايد ، سيد جمال الدين افغاني بود . اما اينكه آيا سيد براستي و درستي جامع تمام كمالات يك شخص مصلح بوده و آيا سخنان دشمنانش بوي چسبندگي داشت يا نه ؟… پاسخ اين پرسشها و بحث و تحقيق در اطراف اين موضوع را ، در اين كتاب كه بايد نهايت رعايت اختصار و منظور و به هدف اساسي ، شرح و تفصيل آرا سيد ـ از دريچه بزرگترين شاهكار مبارزات وي « مجله عروة الوثقي » ـ پرداخت ، نميتوان از نظر خوانندگان عزيز گذرانيد .
البته (به ياري خدا )در صورت فرصت ، علاوه بر آنچه خود شما از مطالعه و دقت در آرا و عقايد وي بدست خواهيد آورد ، شمهاي از حساسترين صفات وي را مستقلاً در دست مطالعه شما خواهيم گذاشت . هدف ما آري هدف اساس ما از اين كتاب ( اين جزو و جزوات بعدي ) پردهبرداري از روي آراء سيد يعني : « راه اصلاح و نجات و خلاصي هميشگي ملل ضعيف شرق بويژه مسلمين ، از چنگال ركود و نيازمنديهاي خانمانبرانداز . راه برقراري يك متد و ميزان ديني صحيح و استحكام و استقرار حقايق فراموش شده قرآن . برآوردن نيازمنديهاي ديني امروز مسلمين استنباط يك سلسله قوانين اجتماعي از لابلاي دستورات فراموش شده اسلامي ، بر ملا نمودن طرق گوناگون استعمار استعمار گران . پردهبرداري از طرز فكر دول بيگانه نسبت به شرقيها بخصوص مسلمين نشان دادن نقاط ضعف ، زبوني ، ترس ، حيلهگري و تزوير امپرياليسمهاي جهان بويژه امپرياليسم انگليس و خصوصيات و ريزهكاريهاي ديگري كه پس از مطالعه بايد بدان رسيد » ميباشد .
نهايت اينكه چون سيد ، در طول مبارزات ( متجاوز از ) 30 ساله خود ، تنها زمان محدودي توانست در پاريس آرا خود را بصورت يك كتاب « 400 ـ 500 » صفحهاي بنام « مجله عروة الوثقي » ( كه بعداً توضيحاتي در اطراف طريق پيدايش و ميزان تأثير آن به نظر شما خواهد رسيد ) ، در عالم انتشار دهد ، از اينرو ما نيز به شرح و تفصيل آن اكتفا و به بهانه گفتنيها را ( به ياري خدا ) با شما به ميان خواهيم آورد .
چيزي كه هست چون ، ضمن مصاحبهها و مسافرتها و نشست و برخاستهاي خويش دائماً كلمات حكيمانه از وي شنيده شده و بخصوص بعد از انتشار اين مجله در راه نجات ايران از چنگال استعمار و استبداد ، تحمل مشقات فراواني نموده و مقالات و نامههاي تازهاي نگاشته و انتشار داده ، از اينرو لازم ميبينيم قبل از شروع در عروةالوثقي ( گو اينكه به اندازه يك جز از اين كتاب هم بشود ) شمهاي از مبارزات اساسي او را مختصراً و ترجمه مقالات و نامههاي مربوط به ايران را ( كه تاكنون در هيچ يك از كتب فارسي نامي از آن برده نشده ) مفصلاً از نظر شما بگذرانيم .
گرچه آراء سيد معرف شخصيت وي و شخصيتش معرف افكار و آراء اوست ، و گرچه به زبانهاي مختلف : انگليسي ، تركي ، عربي ، هندي ، فارسي و … مكرر در مكرر درباره شخصيت اين مرد بزرگ كتب و مجلاتي نگاشته شده و در اطراف زندگي پر از حادثه او داستانها سرائيده و اظهار عقيدهها نمودهاند ؛ ولي چون هيچ يك هدف ما را تعقيب نمينمودهاند ، بيشتر خود را در اطراف قسمتهايي كه به حال خوانندگان سودمند نيست ( مگر به عنوان يك بحث ادبي ) معطل ساخت ، مدتي در اطراف اينكه : آيا سيد ايراني بوده يا افغاني ؟ شيعه بوده يا سني ؟ از اسدآباد همدان بوده يا اسعدآباد افغان ؟ و … به گفتگو پرداخته و اگر هم در پيرامون فرازهاي سودمند قلمفرسايي ميكردند ، باز آنطوري كه آرا و افكار وي را « سرمشقوار » مورد بحث قراردهند نبوده است .اينك پس از تشكر از مساعي آنان بايد عرض كرد كه روش اين كتاب بيشتر معرفي سيد از نظر آرا ،آمال و افكار وي بوده ، اكثراً در راه انعكاس هدف و آشكار نمودن زحماتي كه در اين راه متحمل شده كوشيده ؛ اگر از جهات ديگر نيز سخني گفته شود ، بسيار مختصر و فهرستوار ، از آن خواهيم گذشت .
ما وقتي براي جامعه ارزش داريم ، كه مانند سيد تا آخرين رمق در راه ترقي و آسايش « ملل ضعيف » بكوشيم ؛ و يا لااقل اگر آرا وي را پسنديديم ، در ترويج و نشر و تعقيب آن از پا ننشينيم ؛ و گرنه ايراني بودن سيد براي شخص ما چه افتخار ؟ ( جز خيال ! ) و همينطور شيعه و سني بودن سيد به حال ما چه سود و زيان ؟ ( جز توهم باطل ! ) …
خاطر جمع داري ! فكر خود را بدون جهت در زحمت نياندازيد ! و مطمئن باشيد كه سيد نه ايراني بود ! نه افغاني ! آب و خاك سيد غير از اين آب و خاكها و مملكت او غير از اين ممالك و دولت متبوعه او غير از اين دول بوده است … آب و خاك سيد ، سرزمين ملل ستمكش بوده ، از آنرو ، تا قدرت داشت و به هر نقشه و طرح كه به نظرش ميرسيد و ميتوانست در راه بيداري و سربلندي و جانبداري آنان و دادخواهي از بيدادگران ميكوشيد … مملكت وي ، جهان پهناور بود ، از اين جهت جز با ستمگر ( آنهم فقط از نظر ستمگري ) مخالفت نورزيده همه كس و همه جا را دوست ميداشت و نسبت به هيچ كجا تعصب بخرج نميداد . دولت متبوعه وي ، دولت دادگر اسلام بود ، از اينجا بود كه با مستبدين بيدادگر ، به ستيز برميخاست و ملت را عليه آنان ( چنانچه نسبت به شاه ايران خواهد آمد ) ميشورانيد و پيوسته آرزوي برقراري يك دولت اسلامي عادل ( به دست هر كس كه باشد و در هر كجا كه باشد ) را مينمود .
تعجب كنيد ! سيد نه شيعه بود ! ـ آن شيعهاي كه ما هستيم و تصور ميكنيم و نه سني ! ـ آن سنيگري كه ما شنيده و پارهاي از افراد آن را ديدهايم ـ سيد مسلمان بود ـ آن مسلماني كه ما يا نديده يا به ندرت ديدهايم و وصفش را كمتر شنيدهايم ـ از اين جهت پيوسته از راه ديگر و با بياناتي ديگر ( كه به نظر شما در طي شمارههاي متعددي خواهد رسيد ) در راه بيداري و يگانگي مسلمين ميكوشيد و كاري ميكرد كه روشنفكران تمام مذاهب ، جز سر تسليم در مقابل وي عكس العملي نشان نميدادند . هرگز تعصب ( يعني حق كشي بيجا به موجب علاقمندي به يك مذهب خاص ) از وي ديده نميشد : روي اين اصل كسي نميتوانست « بوي » يك مذهب بخصوصي ( بطور حتم ) از او استشمام كند . بر خلاف تصور پارهاي ( بخصوص دشمنان وي كه حركات سيد آسايش آنان را در خطر انداخته بود ) آرزوي رياست نداشت : روي اين اصل هميشه بر خلاف ساير سياستمداران از اختناق افكار مردم دوري جسته در راه بيداري آنها ميكوشيد .
بزرگترين آرزوي او اين بود كه : عموم مسلمين به عقب ماندگي و احتياجات خود آشنا شوند : تا در زير سايه رشد افكار عمومي اصلاحات را شروع نمايد . هر كجا با زمامداران ، رجال دولت ، بزرگان سياست و زعماي قوم ، رؤساي دستجات مواجه ميشد بيمهابا ، عقائد خود را تلقين ميكرد و روح شهامت و استقلال طلبي در آنها ميدميد ، خواب آلودگي و بزدلي ايشان را مورد ملامت و سرزنش قرارميداد ؛ در نتيجه نزد عدهاي محبوب و در نظر افرادي كه منافع شخصي خود را در مخاطره ميديدند منفور بود ( چون پارهاي رسماً مثل شاه ايران از او ميترسيدند .) .
سيد مقدمات يك نهضت اساسي را به كمك نيروي خطابه و گفتار و به پشتيباني « قدرت ملكوتي قلم » فراهم ميكرد ( كه بزرگترين اثرش در اين راه همين كتابيست كه به مرور جزواتش را مطالعه خواهيد كرد ) و يقين داشت ـ چنانكه ديگران هم كاملاً انتظار داشتند ـ كه پس از اين شورش و نهضت حتمي ، براي هميشه استقلال روشن و خللناپذير و بالاخره يك ترقي و سعادت دلخواه ، انتظار مسلمين را ميكشيد ؛ اين بود كه به شيخ عبدالرشيد تتاري ميگفت : به همين زودي به جنازه قيصر روم نماز خواهي گذارد و در همين نزديكي به تشييع جنازه امپراطور انگليس ( در هند ) حاضر خواهي شد .
باري روح آزادي و حريت را در مسلمين ميدميد و در هر كجا ميرسيد فجايع سلاطين مستبد و حكمرانان جائر را ( كه بزرگترين سد ترقي و مهمترين وسيله بردگي مسلمين بودند ) خاطر نشان ميساخت : از اين جهت پيوسته دست ظالمانه ستمگران وي را از اين شهر به آن شهر و از اين مملكت به آن مملكت ميگردانيد : ولي در هر حال دست از مبارزه عليه ظلم برنميداشت تملق و چاپلوسي در وجود وي نبود و در تبليغ مرام خود كه ( روح مرام اسلام بود ) طوري سرسختي ميكرد كه در تنگترين شرايط و با بدترين دشمنان هم ، اگر روبرو ميشد ، باز بدون اندكي ترس ، حتي با تندي و خشم ، عقيده خود را اظهار كرده « آمرانه » آنان را از ظلم و ستم استبداد ، باز ميداشت …
گويا سلولهاي جسم او در « رحم » آزادي و پشتيباني از مظلوم و ستيز با ظلم پرورش يافته و يا از اين سرچشمههاي رحمت كسب وجود نموده بود و مسلماً هم همين بود ـ چون وي از سلاله پاك پيشواي شهيدان و قافله سالار آزادمردان « حضرت اباعبدالله الحسين ع » پا به دنيا گذاشته و همين معني يكي از بزرگترين افتخارات وي به حساب ميآمد . سيد بلند همت و بلند پرواز بود و هر كس هم با وي تماس نزديك ميگرفت خود به خود در آن محيطهاي دوردست به پرواز در ميآمد ! علاوه بر استعداد و نبوغ ذاتي « زحمت دوران جواني » وي را بر تمام رشتههاي علوم ديني و بسياري از رشتههاي علوم جديد و قديم بويژه فلسفه و عرفان و رياضيات تسلطي كامل داده بود و تا آنجا كه شاگردانش ظرفيت و گنجايش داشتند از افكار و عقايد و دانش و علوم و حقايق مكنونه در سينه خود به آنها تلقين مينمود ؛ از اينجاست كه عبده ( امام مصريين و نزديكترين اشخاص و بزرگترين شاگردان و دستپروردگان وي ) ميگويد : پدرم يك قسم حياتي به من داد و يك نوع زندگانيي به من بخشيد كه : در آن زندگاني تنها با دو برادر خود « علي » و « محروس » (كه هر دو زراعت پيشه بودند ) شركت داشتم يعني : در محيط زراعت و با افرادي زراعت پيشه همدوش بودم ، ولي سيد يك حيات درخشاني كه در پرتو نور آن با محمد (ص) و ابراهيم و موسي و عيسي توانستم شركت كنم ، به من عطا نمود و به برگزيدگان و پاكان نزديكم ساخت .
سيد از بس حرارت داشت حقايق را به همه ، حتي به كساني كه از شنيدن آن اظهار بيميلي و يا رسماً متنفر بودند ، القا ميكرد و سرانجام همان اشخاص بيميل را به خود مجذوب مينمود ، از اينجاست كه عبده ميگويد من در اين قسمت به حال سيد رشك ميبردم كه : حال مخاطب و وظعيت مجلس در من سخت مؤثر واقع شده تا مخاطب متمايل به شنيدن و مجلس متقصي براي گرفتن نباشد قادر به سخن گفتن نيستم ، ولي سيد ، حكمت و حقايقي را به طالب و غير طالب تلقين ميكند .
دو چيز گاه گاهي نقشههاي وي را بر باد ميداد يكي شتاب در رسيدن به مقصود ، ديگري تندي مزاج … هرگز فخر نميكرد مگر به اينكه ميگفت من هيچ مزيت و شرفي را براي خود بالاتر از اينكه اولاد پيغمبر اكرم هستم نميدانم . بطور خلاصه به امور جزئي توجه نمينمود چون فكر او از سطح اين امور جزئي بسيار اوج ميگرفت … اين بود مختصر آن صفاتي كه بايد با شخص مصلح همراه باشد اينك از نظر اينكه منظور شرح حال تفصيلي وي نيست به همين اكتفا و به بيان هدفهايي كه سيد به سوي آن در حركت بود ، ميپردازيم . هدف اساسي و مقصد سياسي سيد از وقتي سيد خود راشناخت و از آن موقعي كه فكر انجام وظيفه اجتماعي در سرش افتاد و از آن هنگامي كه خود را در پيشگاه وجدان مسئول حركت و جنبش ديد ( از آن موقع ) تا دم مرگ ، مجذوب يك غمزه وكرشمه مرموزي شده پيوسته عاشقانه در پي آن ميدويد و افكار خود را در پيرامون آن متمركز ميساخت ، زجر و مرارت ، ناكامي و تنگدستي ، حبس و تبعيد و بالاخره تمام بلاها را به خاطر رسيدن به همين يك چيز متحمل ميشد و سرانجام همانطوري كه رسم عاشقان است جاني را كه در اين راه در طبق اخلاص گذاشته بود ، قبل از رسيدن به اين آرزو تقديم نمود ( اگر نگوئيم قبل از وقت از وي گرفتند ) مگر چه ميخواست و در پي چه حقيقتي ميگشت ؟.
( خيلي ساده عرض كنم ) ميخواست در مقابل ملل مترقي عالم كه بر اثر يك جنبش سياسي و نهضت ديني دو اسبه به سوي هدف بلندي ميتاختند ،در مقابل مللي كه به انتقام زبردستي چند صدساله نياكان خود و هم به موجب حرص و آزمندي ذاتي خويش مقدمات بلعيدن ملل ضعيف را فراهم ميكردند .
در مقابل مللي كه براي پيشرفت سياسي خود تا ميتوانستند براي اختناق افكار مسلمين كوشيده در اين راه علاوه بر ايجاد اختلافات و بدبين نمودن افراد جامعه به يكديگر ، با بر سر كار آوردن و پر و بال دادن به دو طايفه « پادشاهان طماع و روحانينماهاي نادان » به مقصود نهايي خود ميرسيدند زيرا اين پادشاهان و زمامداران جاهطلب آنقدر شيفته تخت و تاج و مقام خود بودند كه ناموس فروشي و وطن فروشي و بندگي بيگانگان آبرومندانهترين وسيله حفظ آقايي آنان به حساب آمده و طبقه دوم نيز تا آن اندازه از حقايق قرآن بيخبر بودند و يا به قسمي آلت دست ديگران قرار ميگرفتند كه با كمال حماقت يا با منتهاي خباثت و رذالت ، افرادي را كه براي نجات ملت مسلمان در راه رشد فكري و پيشرفت صناعي و ساير شئون اجتماعي آنان ميكوشند ، با چوب تكفير و تفسيق به خوابگاه ابدي مرگ نزديكشان ميكردند .
در هر صورت سيد ميخواست در مقابل اين گروهي كه داشتند هر روز ملل ضعيف را به پرتگاه نيستي و زوال هميشگي نزديك مينمودند . يك جبهه سلامي ، يك بلوك مستقل و متكي به نفس ، يك جبهه آزاد تشكيل داده ، آنان را از گهواره ضعف و سستي به سوي كاخ ترقي و تمدن صحيح پيش رانده در زير ساية اين جنبش درخشان و اتحاد نوراني ، پيروان اسلام را در رديف مترقيترين دول عالم درآورد . عجب آرزوي بزرگي ! و عجب دشمنان و مخالفين بزرگتري؟! دشمنان بشر و استعماركنندگان خالي از عواطف انساني كه در راس تمام آنها امپرياليسم انگليس قرارگرفته بود ، با تمام قوا ( چنانچه به مرور خواهيد ديد ) عليه سيد قيام نمود ، اما سيد ؟ سيد ابتدا سعي ميكرد با جلب توجه سلاطين و پادشاهان و زمامداران مسلمان يك جمعيت متحدي تشكيل و با همكاري آنان مخالفتهاي گروه مخالف را خنثي كند .
ولي متأسفانه همانطوري كه عرض شد ، غالباً آنها قبل از اينكه « سيد » چنين پيشنهادي را بدهد ، آبستن شده به عناوين مختلف « سر » وي را پيچانده با وعده و نويدهايي كار او را به تأخير ميانداختند يا اگر هم روي موافقت نشان ميدادند به اين اميد بودند كه پس از تشكيل يك جبهه اسلامي متحد و آزاد خود در رأس آن جمعيت ( به عنوان خليفه المسلمين ) قرارگيرند . در هر صورت موافقت پادشاهان و پشتيباني آنان از سيد تا به سرحد نتيجه ، بسيار كار مشكلي بود ، روي اين اصل مصمم شد يك تنه با هر دو دسته ( ارباب و نوكر ) به مبارزه برخيزد و برخاست .
گرچه يك نفر بود ؛ ولي براي پيروزي خود طرح خوبي در دست داشت ، ( بطوري كه نزديك بود غالب شود ) ، اما افسوس كه به خود مهلت نديد … نقشه جنگ بسيار عاقلانه و پختهاي كشيده بود ، تا جايي كه روزنه پيروزي خود را هر روز روشنتر و وسيعتر ميديد . حيف كه يكمرتبه اين روزنه اميد درهم ريخته و تاريك شد . مگر چه كرد ؟ همين كه ديد از راه اندرز پادشاهان و دلجويي زمامداران كاري از پيش نميرود به فكر مسلح نمودن تمام مسلمين عالم برآمد و اكثريت نزديك به تمام افراد مؤثر را مسلح كرد ؛ اسلحهاي به دست مسلمين ميداد كه از نوع تفنگ و شمشير و توپ و تانك نبود ، سلاح مقدسي بود كه تمام اين ادوات را ذوب ميكرد ، چه بود ؟ ايمان راسخي كه پايههاي آن بر فهم و دانش استوار و تنوير افكاري كه عموم افراد را از خواب خرگوشي چندين قرني بيدار ميساخت ، يعني تا قدرت داشت با خطابههاي آتشين و جذاب و نيش خونين قلم ، ( كه بهترين نمونه آن همين كتابيست كه به تريج خواهيد خواند ) حقايق قرآن را ، كه به عقيده وي تا آن روز پنهان و پوشيده و دستنخورده بود ، آشكار مينمود « و ميگفت هنوز قران تفسير نشده و از حقايقش كسي پرده برنداشته … »
بالاخره از يك طرف روح ايمان را در همه ميدميد و از طرف ديگر با خاطرنشان ساختن فجايع زمامداران و با پردهبرداري از روي طرق و وسائل خونخواري دولت انگليس و همكاران با وفايش ( كه در اين كتاب تمام اين محترمين بيآبرو ! را خواهيم شناخت ) و هم بوسيله گوشزد نمودن بيچارگيها كه بيشتر دور محور جهل و ناداني دور ميزد ) فكر آنان را روشن و خون آنان را به جوش ميآورد . اي واي . چيزي نمانده بود كه اين قرحه منفجر گردد و بيدادگران به سزاي خود و مسلمين به مقام از دست رفته خويش بازگردند ، دريغا كه امان نيافت . « برخلاف آنچه كه پارهاي تصور ميكنند ) بايد گفت نقشه اصلاحي سيد ، پس از 70 ، 80 سال هنوز تازه و غير قابل خردهگيري است . اما به تأسف بايد اضافه كرد كه از آن روز تاكنون نه تنها كسي به پيروي از فكر او برنخاسته و نه تنها كسي مجدانه قدم مثبت اساسي در اين راه بر نداشته است ، بلكه منكوب سستي و ترس و فراموشكاري چنان بر آن تنيد كه حتي به عنوان يك داستان و به اندازه يك قضيه تاريخي هم ارزش گفت و شنود را پيدا نكرد ! … اگر باور نداريد اين شما و اين نقشه سيد » .
اصلاح مسلمين به عقيده سيد
سيد هرچه بيشتر به تفكر و مطالعه و مبارزه ميپرداخت ، در اين عقيده ثابتتر و بر اين رأي پابرجاتر ميشد كه : تنها علت پيشرفت مسلمين صدر اسلام و يگانه مايه رسيدن به آن سيادت بلند پايه و تمدن خيره كننده اين بود كه آنان معني دين را آنطوري كه هست فهميده و با قلبي لبريز از خلوص تمام دستورات عملي آن را به كار بسته و بدون زياد و كم به مورد اجرا ميگذاشتند . به همين ميزان سر انحطاط و پستي و عقبماندگي و زير دستي مسلمين قرون بعدي ( بخصوص اين قرون اخير ) بياطلاعي و نفهمي يا كژفهمي حقايق دين و بكار نبستن دستورات عملي و مسخ احكام واقعي آن بوده ، تا وقتي از روي دلبستگي در پي حقايق نرفته و آنها را طوري كه هست نفهمند و تا موقعي كه طبق آن عمل ننموده ، به موجب آن قيام و در مقابل وزش بادهاي مخالف از خود استقامتي نشان ندهند ، روي رستگاري و ترقي را نخواهند ديد .
اين بود عقيده سيد بطور اجمال ؛ ولي اين عقيده كه ميبايست شالوده نهضتي قرار گيرد نبايد به اين سادگي بيان شود ، زيرا هم اكنون افكار ديگري در مغز اغلب شما خوانندگان عزيز جايگير است كه « به احتمال قوي» نميگذارد اين سخنان مورد پسند واقع شود . ناچار از دريچه مصاحبهاي كه در اين زمينه بين او ويكي از دانشمندان تركيه به عمل آمده ، دلايل و توضيحاتي به نظرتان خواهيم رسانيد . اينك متن مصاحبه آميخته با شرح و تفسير : شيخ عبدالقادر مغربي ( يكي از دانشمندان ترك ) ضمن نامهاي ، به يكي از دوستانش اينطور مينويسد : روزي سيد ( شايد با تأسف) از لنينگراد و فينا ( كه مانند بلاد مسلمين ، جزء ممالك شرقي محسوب است ) تمجيد نموده ميگفت اين دو نقطه نيز مانند پاريس ظاهري خوش و آراسته و باطني منظم و آرام دارند ، در صورتي كه فينا از « آستانه » كه ما اكنون در آن هستيم بزرگتر است ، يعني آنها با بيداري رو به پيش و آستانه « خمار آلود » در بن بست ركود ، دور خود ميچرخد .
من تقريباً براي اينكه تمام سرزنش سيد را نسبت به آستانه نپذيرفته باشم گفتم : آستانه از سي سال پيش امتياز فاحشي يافته ، مقايسه وضع كنوني با آن موقع بهترين گواه عملي بر پيشرفت مسلمين بوده ، به خوبي ثابت ميكند كه اينان در همين نزديكي دوش به دوش ملل اروپايي گامهاي بلند به سوي ترقي خواهند برداشت . سيد گفت : اگر پيشرفت و تمدن ما بر اساس و شالوده قران قرار نگيرد ، آنچنان پيشرفتي به حال ما سودي نخواهد داشت و انحطاط و پستي و عقبافتادگي گريبان ما را رها نخواهد كرد .
گفتم ما به چشم خود ميبينيم كه همين آستانه كوچك در اين سي سال فاصله درازي را پيموده ، اگر به همين ميزان پيشروي نصيب ما شود ، چطور ممكن است از چنگال واماندگي رهايي نيابيم ؟ اينجا سيد جواب دندان شكني كه به كلي زبان اعتراض را كوتاه ميكرد داده و گفت : اي عجب ! اين پيشرفت خوش خط و خال و فريبندهاي كه نصيب ما شده عين تقهقر و پسروي و مجسمه انحطاط و واماندگي است . چرا ؟
زيرا ما در اين تمدن ناقص خود تمام و تمام مقلد ملل اروپايي بوده ، پايههاي آن بر يك فكر آزاد و مستقلي كه از كانون مغز خود ما ، جستن نموده باشد قرار نگرفته : روي اين اصل بايد بيمناكانه ، انتظار آن را داشت كه پس از مدت كوتاهي ذليل آنان شده ، ايشان را بر خود مسلط و شعار دين اسلام را كه سربلندي و توفق بر اجانب است ، به زيردستي و سرشكستگي و كرنش و دريوزگي در مقابل آنها مبدل ببينيم .
از نظر اينكه تا وقتي دين محرك اساسي ما نبوده ، به اعتقاد و اتكا بر اينكه ما به حكم خدا بايد ترقي كنيم ، از جاي بر نخيزيم ، بلكه اجبار و « فشار و سوز حسرتي » كه از پيشرفت بيگانگان در خود حس ميكنيم و هوس اينكه ما نيز بايد « ماسك » ملل مترقي را به صورت بزنيم ، ما را حركت دهد ـ تا وقتي چنين باشد ـ بايستي عاجزانه چشم به دست آنها دوخته براي هميشه در پيشگاهشان فروتن و در بين چنگالشان كه در اين راه كم كم با بدان ما رفته سخت گرفتار باشيم . علاوه بر اين ، از نظر اهميتي كه به آنها ـ به آنهايي كه « پيشوامآبانه » محترمشان ميداريم ـ ميدهيم ، ميمون وار تمام كارهاي آنها « زشت و زيبا ، درست و نادرست ، مطابق با محيط كنوني خود و مخالف آن » را ملاك ترقي قرار داده ، كوركورانه ، راه كژي را كه هرگز فلاح در آخر آن نيست پيش خواهيم گرفت .
تازه گذشته از اينكه وقتي اين حركت از روي ايمان و كاملاً ارادي نباشد ، احساسات عمومي به جوش نيامده و آن قيام همگاني كه لازم است صورت نگرفته ، در نتيجه به آن ترقي كه بايد برسيم نخواهيم رسيد ، از اينها گذشته ، تازه ما به موجب بيخبري از حقايق دين و هم از نظر ضرري كه از اين قسم دينداري بردهايم ، به عوض اينكه خود را ملامت كنيم ، دين و وابستگان به دين را به فحش و ناسزا كشيده به كائنات بد خواهيم گفت و سرانجام كار به جايي ميرسد كه : نه رشد اخلاقي ، نه تربيت صحيح ، نه فكر اجتماعي درست و نه ايمان و اعتقادي كه بتواند روابط ما را محفوظ دارد ، هيچ يك در بين ما حكمفرما نبوده ، افسار گسيخته ، نه ميفهميم چه ميكنيم ، نه خواهيم دانست براي چه در حركتيم و نه درك ميكنيم كه به كجا رهسپاريم .
گفتم : پس راه صحيح و عاقلانه و بدون خطري كه بتوان در سايه آن به تمدن حقيقي و همدوشي با اروپاييان رسيد چيست ؟ گفت : يك جنبش ديني ـ جنبشي كه در شكم آن خواهي نخواهي نهضت سياسي نهفته است ـ لازم باشد ، تا به سعادت برسيم . همانطوري كه يگانه عامل اساسي براي تحول اوضاع ملل اروپايي از بربريت به تمدن تنها و تنها همان حركت ديني آنها بود . بدين ترتيب كه : « لوئيروس » پيشواي فرقه پروتستانيه همين كه ديد مسيحيان نسبت به پاپ اعتقادات عجيبي از خود نشان داده و عموماً از دين مسيح بيخبر و يا يك سلسله اعتقادات فاسدي در سر دارند و از آن طرف هم روحانيون ، كم كم وضعيت اشرافيت به خود گرفته اوضاع اجتماع هر روز وخيمتر ميشود ، ( چون چنين ديد ) دست به اصلاحات اساسي ديني زده كم كم تمام ممالك به هم چشمي يكديگر هر يك ، يك روش خاصي را در قسمت ديني پيش گرفتند ، و بطور خلاصه مبدأ حركت تمام اروپاييان از آنجا شروع مي شود .
گفتم : دين مسيح فاسد و بياساس بود ، و به دست مصلحين ترميم شد ، ولي دين ما كه به سپاس خدا تاكنون از هر گونه دستبردي مصون بوده ، حركت ديني و جنبش مذهبي در آن چگونه و بر چه اساسي بايد مبتني باشد ؟
گفت : حركت ديني در اين دين ـ ديني كه گرفتار كژفهمي و كتمان حقايق شده به اين است كه : همت دانشمندان مصروف اصلاح كژفهمي عوام و خواص شده ، آنچه را از عقايد ديني و حقايق قرآني و متن اساسنامه شرعي ، برخلاف واقع فهميده و در نتيجه ضربه سخت به پيشرفت مسلمين وارد آوردهاند ، از مغز آنها خارج نمايند … مثل اينكه اكثر مسلمين ، عوام و خواص ، معني قضا و قدر را اينطور فهميدهاند كه بايد انسان و اجتماع در راه همآغوش شدن با فرشته مجد و بزرگواري ابداً تلاشي نداشته براي رهايي از بردگي و اسارت هيچ جنبشي از خود نشان ندهد و مانند اينكه پارهاي از احاديث را ـ كه از فساد آخرالزمان خبر ميدهد ـ بدين معني گرفتهاند كه هيچ كس نبايد براي اصلاح و فلاح جامعه كوچكترين حركتي را بنمايد ، و بالاخره اين گونه عقايد فاسد و امثال آن را كه امروز زياد در بين مسلمين رواج دارد ، بايد از آنها گرفت و در مقابل ، افكار و عقايد صحيح را به آنها آموخت و قران و احاديث را به همان معاني صحيحي كه اسلام اراده نموده و خير و صلاح جامعه در آن است در دسترس همه گذاشت .
سپس از كتبي كه در دست ماست و از تعليم و تربيت غلطي كه بين مردم متداول و جز اتلاف عمر نتيجهاي نميبخشد سخت گله و انتقاد نمود ـ (نگارنده ميگويد ) از نظر اين كه اين انتقاد تنها مربوط به روحانيون و دانشجويان علوم قديم بوده و عمومي نيست ، آن را در پاورقي همين صفحه نگاشته 5 بايد بخصوص اين طبقه مطالعه نمايند ـ بعد اينطور ادامه داد كه : بيگانگان بيدار ، به مغز و جان اين علوم رسيده و آن را با اسلوبي بسيار جاذب بكار انداخته ، از اين راه به ترقيات روزافزوني نايل شدهاند ، در صورتي كه ما گيج و سرگردان در هيولاي پوست و زوائد اين علوم فكر و خود را پنهان ساخته ، اصلاً به عواقب وخيم و هلاكتي كه انتظار ما را ميكشد ، توجه نميكنيم . پس در هر صورت : بايد با يك نهضت ديني به اين نكبت خاتمه داد .
« پايان مصاحبه » سيد به هر جا كه ميرسيد ، مطابق استعداد طرف گوشهاي از هدف خود را به او نموده ، وي را به اصلاح « دين وسياست ، متدين و سياستمدار » دعوت ميكرد . بويژه توجه افراد مؤثر و حساس و سياستمداران اسلامي و صاحب نفوذ را بيش از همه به اين نقشة اصلاحي خود جلب نموده ، با براهين صادقانه آنان را به اين راه اصلاح كه نتيجه منجر به اتحاد اسلامي ميشد ، ميخوانده و همه را از عاقبت سستي در اين امر خطير ميترسانيد ؛ ولي همانطوري كه شنيديد استعمارگران ( بويژه امپرياليسم انگليس ) تا ممكن بود مستقيماً و وقتي نميتوانستند بطور غير مستقيم ، يعني به وسيله همين پادشاهان و سياستمداران اسلامي با وي ميجنگيدند ، وي نيز با آنان مبارزه مينمود .
روي اين اصل ( گرچه گاهي در مقابل آن زجر و تبعيدها ، مورد تفقد پارهاي از آنان واقع ميگشت ؛ ولي باز ) تمام زمامداران اسلامي بدون استثناء از وي انديشه داشته ، جمله ـ از ترسي كه بر شئونات جابرانه خود داشتند ـ بياندازه مراقب حركات و گفتههاي او بودند . اينك نمونهاي از مبارات سيد با امپرياليستهاي استعمار گر و پادشاهان و زمامداران « اسلامي »بيدادگر ! ...
پايه
چون منظور ، سيد از تحمل شدائد و زحمات فقط و فقط اصلاح حال مسلمين بود ، از اين نظر ضمن مبارزات خود براي اينكه راه اساسي و صددرصد عملي ، براي انجام مقاصد خويش و موفقيت خود به دست آورد . تمام بلاد مسلمين را گردش نموده ، به خوبي به اوضاع سياسي و موقعيت جغرافيايي و روحيه مردم آنجا آشنا شده ، مصلحين و مفسدين هر كجا را شناخته ، به نيروي مخالفين ( از ارباب و نوكر ) در كليه نقاط ، مسلمان نشين ، پيبرده ، وي با مردم و مردم با وي تماس ميگرفتند . تا بالاخره توانست هر لحظه در اين راه تجربياتي به دست بياورد و حتي در پارهاي از بلاد مانند مصر ، قسمتي از آن را به مورد عمل بگذارد .
مبارزات سيد در افغانستان سيد پس از خاتمه تحصيلات در رشتههاي مختلف ( نحو ، صرف ، معاني ، بيان ، نويسندگي ، تاريخ عمومي ، تاريخ خصوصي ، تفسير ، حديث ، فقه ، اصول فقه ، كلام ، تصوف ، منطق ، حكمت عملي : سياسي ، اخلاقي ، حكمت نظري : طبيعي ، الهي ، رياضيات : حساب ، هندسه ، جبر ، هيئت ، طب ، تشريح ) و پس از مسافرت به هند و اقامت متجاوز از يك سال در آنجا ، به خاطر فراگرفتن پارهاي از علوم رياضيات به سبك جديد و پس از مسافرت به بيت الله و ديدن بلاد مسلمين و تماس با آنها « در سن 20 سالگي ( 1274 هـ 1858 م ) يعني در زمان حكومت دوست محمد خان » ، در سلك رجال حكومت افغانستان وارد و پس از مدتي در زمان امارت محمد اعظم خان ( تقريباً 1282 هـ 1866 م ) به مقام نخست وزيري آنجا « صدر اعظمي نائل شد . نزديك بود حكومت افغانستان پس از مدتها مبارزه ، به تدبير وي منحصر به محمد اعظم خان شود و آرامش سرتاسر آن سرزمين را فراگيرد : ولي از بخت بد در اثر فكر غرور آميز يكي از پسران امير ، سر از نو آتش جنگ بين محمد اعظم خان و برادرش شير علي در گرفت … اين دفعه دولت انگليس ، علناً به همراهي شيرعلي ( يا ماده گاو شيرده به انگليس ) قيام نموده و همانطوري كه « سيره مرضيه »اين جنس شريف ! است رجال محمد اعظم خان را با كيسههاي جواهر آبستن ساخته آنان نيز دست از ولي نعمت اصلي كشيده و دل از سرزمين مادري شسته ، به خيانت پرداختند ...
محمد اعظم خان شكست خورد و به ايران گريخت ؛ ولي سيد چون كوه بر جاي خود ايستاد . زمامدار جديد « شيرعلي » به واسطه اهميت خانوادگي سيد و از ترس هواخواهان ملي ، از دستاندازي به وي خودداري ميكرد ؛ ولي در عين حال خوابهاي هولانگيزي براي او ميديد : چون هر شب غذاهاي مطبوع و « پرگاز و بخار » اربابش بر سرتاسر امعا و احشا وي ( از روده قولون گرفته ، تا حنجره نامباركش ) حكومت مينمود .مبارزات علني سيد با ( ارباب و نوكر ) از اينجا شروع شد و چون اوضاع وخيم بود محترمانه به بهانه زيارت خانه خدا ( در سال 1285 هـ 1896 م يعني سه ماه بعد از فرار محمد اعظم خان ) به شرط اين كه به ايران ـ كه احتمال قوي ملاقات با محمد اعظم خان در آن بود ـ نيايد ، از افغانستان خارج و با باقي گذاشتن يك مشت هواخواه ملي و يادگار نهادن تنوير افكار عمومي به هند رفت .
مبارزات سيد در هند
سيد سه سفر به هند نمود : 1. در حدود سال 1272 براي فراگفتن علوم جديد 2. سال 1285 ( يعني پس از خروج از افغانستان ) به قصد عبور 3 . سال 1296 هـ ( يعني پس از بيرون شدن از مصر ) از نظر تبعيد . از سفر دوم ، سر مبارزه داشت . ولي هنوز به سر حد هند نرسيده ، مقدمات خنثي نمودن افكارش فراهم شده بود . حكومت هند استقبال شاياني از سيد به عمل آورد . اما اي كاش تدليس را نمينمود : پس از ورود ، با كمال احترام « در » رفت و آمد را به روي سيد بست و جز با بودن جاسوسان ـ كه خادمانه ملازم وي بودند ـ كسي را حق ملاقات نداد ؛ تا اينكه سرانجام يعني پس از يك ماه عذرش را خواست … آري در و بام را بسوي سيد بستند و جاسوسان خاكآسا ، به آستانه وي نشستند . ولي از « بخت بد » آنها هيچ يك از اين كارها سر شوريده سيد را به سامان و قلب شيرانه وي را لرزان و زبان حقيقت گوي او را منحرف نمينمود . يعني با تمام اين سختگيريها همين كه چند نفري جمع يا جمعيتي فراهم ميشد ، خطابههاي آتشين ضد استعماري و استبدادي را شروع ميكرد …
و بطور خلاصه اين تضييقات ، نه تنها جلوگير سيد نبود ، بلكه دل او را قويتر و مردم را به راستگويي و خلوص نيتش بيناتر و هر لحظه روح شجاعت و جانبازي را ( در اين راهي كه اين جانباز پيش گرفته بود ) در نهاد آنها قويتر و نيرومندتر مينمود … بالاخره هند را با ولولهاي كه در سر و دلها انداخته بود ترك نمود ! ولي پس از چند سال ديگر برگشته ، ابتدا در حيدر آباد اقامت و پس از لشگركشي انگليس به مصر ، به امر حكومت هند به كلكته رفته و تا پايان غوغاي مصر ، در آنجا حبس نظر بود . زيرا دولت انگليس از وي و از شورش هند ميترسيد و حق هم داشت بترسد !…
در طول اين 7 ، 8 ماه گرچه نميگذاشتند ، سيد خوب از قضاياي خارج با خبر گردد ، ولي باز چون از روابط دوستانه او بين او و هواخواهانش نميتوانستند جلوگيري كنند ، نور وي هر روز خانه افكار آنها را روشنتر و براي هرنوع مبارزهاي آماده مينمود .مقدمات فراهم شد ، مبارزات عمومي نيز نزديك بود شروع شود ، ولي افسوس كه سيد دستتنها ماند … آري بطور حتم مقالات آتشيني را كه راجع به هند در شمارههاي بعد به تدريج خواهيد ديد ، شما را به تعجب مياندازد كه : هنديان با وجود شنيدن اين حقايق و با وجود درك نمودن اين راه و چارهها چگونه منفجر نشدند ؟! ولي كمتر تعجب كنيد ! ، زيرا به جاي اسلام خالص ، دشمن در قلوب آنها به دشت ريشه كرده بود .
سيد در آستانه ( تركيه ) :
سيد از هند به مصر و پس از 40 روز به تركيه رهسپار شد ، در صورتي كه شهرت و فضلش مدتها قبل به آنجا رفته و در دلهاي بزرگان و اهل فضل و مليون آنجا نشسته ، از دريچه قلوب آنها انتظار ورود صاحب خود را ميكشيد . تا اينكه در سال 1286 هـ ، براي اولين مرتبه وارد شد . كمالات وي زبانها را به خود مشغول نموده ، با اينكه از نظر عادت ، اخلاق ، لباس و زبان ، بيگانه حساب ميشد ، شش ماه بيشتر طول نكشيد كه عضو رسمي « مجلس فرهنگ » آنجا شد . نظريات ابتكاري وي در اين مجلس بياندازه جالب بود ، گو اينكه پارهاي از اين آرا « هوسبازي » بعضي ( مانند شيخ الاسلام آنجا ) را در مخاطره زوال ميانداخت … در ماه 1287 هـ به اصرار و خواهش مدير دارالفنون كنفرانس بياندازه جاذبي در پيرامون صنعت و ترغيب افراد جامعه به آن داده ، در اين سخنراني پس از اينكه مجموعه زندگي را به بدن انسان تشبيه نمود ، گفت : هر صنعتي در اجتماع به منزله يك عضو از اعضاي بدن بوده ، از هر يك منفعت خاص و در عين حال ضروري ، به دست ميآيد . بعد پس از اينكه پادشاه را به جاي مخ انسان يعني مركز تدبير و اراده و آهنگري را بازو و زراعت را « كبد » و …
همينطور يك به يك اعضا را به تفصيل با صنايع تطبيق نمود ، ( با بيان شيرين مخصوص به خود ) گفت : اينها همه جسم و « پيكر سعادت » انساني را تشكيل ميدهند : اما اي شنوندگان ! جسم بي روح ، حيات ندارد ، اين پيكر محتاج به روح است . روح اين پيكر چيست و زمام اين روح به دست كيست ؟ روح اين پيكر نبوت يا حكمت و زمام آن در دست نبي يا حكيم زمان ميباشد . چيزي كه هست نبوت به كسب و كوشش به دست نميآيد ، چون تنها آن بخششي است الهي : كه به هر كس ميداند ميدهد . ولي حكمت به رنج و زحمت و تفكر و مرارت تحصيل ، به دست ميآيد . پيغمبر معصوم از خطاست ؛ ولي حكيم خطاكار . اطاعت پيغمبر ( چون علمش از جانب خداست ) از واجبات ايمان است ؛ ولي پيروي حكيم ( البته در آن آرايي كه مخالف با شرع نيست ) از لوازم عقل مي باشد .
اين سخنراني همه را سخت تكان داد ، اما شيخ السلام پيش گفته كه حسادت به سيد او را ناراحت ميداشت ، به نام اينكه : سيد نبوت را صنعتي حساب نموده و كافر شده ، بناي هور و جنجال و معركهگيري را نهاد . سيد نيز كه تاب تحمل گفتههاي ناشايست اين شيخ و محركين دست اورا نداشت ، وي را به محاكمه ميطلبيد ؛در نتيجه غوغاي عجيبي در بين هواخواهان اين دو خواهي نخواهي در بين جرايد برپا شده ، سرانجام فرمان خروج موقتي سيد به منظور خوابيدن غائله ، از مقام صدارت صادر و سيد مظلومانه از آنجا ( در سال 1288 هـ ) هجرت نمود .
معلوم است با چنين پيشامدي نبايد هرگز فكر برگشتن به در سرسيد باشد . اما همين كه براي آخرين مرتبه از ايران تبعيد و در لندن ضد شاه ايران و در راه خلع او ، از راه تحريك افكار ، به اقدامات مؤثري دست زد ، ( كه نمونه آن را خواهيد ديد ) دست غدار سياست اربابان كه ، ميخواست براي هميشه گلوي او را تا سرحد خفقان فشار داده ، خود و نوكران ويژه خود را از دست اين اژدها خلاصي دهد ، از آستين مكارانه سلطان عبدالحميد خارج و با خواهش و التماس و تظاهراتي مخلصانه وي را به استانبول دعوت نمود . او نيز كه از حقيقت اين تظاهرات فريبنده بي خبر نبود ، پس از يك دو مرتبه جواب رد ، آخرالامر به شرط اين كه در بازگشت به اروپا و خارج شدن از تركيه آزاد باشد ، اين دعوت را پذيرفت . اما اي كاش نميپذيرفت . چون ، اگر چه از روي اراده و اختيار شخصي ( و با در سر داشتن فكر بازگشت ) ( در سال 1309 ) پا به خاك تركيه نهاد ، ولي متأسفانه در ظرف 5 سال حبس نظر آنقدر بين سرانگشتان بازيگران چرخيد ، تا بدون اراده و اختيار ( در سال 1314 ) هواي قيرگون و مختنق اين سرزمين « مجاهد كش » را ترك و براي ابد ، به زير خاك پنهان گشت . در ظرف اين 5 سال نيز مدتي براي اتحاد اسلامي ، كوشيد و حتي علما شيعه و سني را بوسيله نامههاي پياپي حاظر به همكاري نمود و در نظر داشت سلطان عبدالحميد را كه آن روز از تمام دول اسلامي مقتدرتر بود ، خليفه مسلمين بنمايد ، ولي بالاخره از اين راي برگشت ، چون ظاهراً از سلطان ناخاطر جمع بود .
درد و مرگ
سيد ابتدا به دندان درد « مبتلا » و پس از كشيدن آن ، با سوزش فوقالعادهاي گريبانگير شد ، هنوز التيام نيافته سرطان دهاني ( فكي ) ، « قاصدوار » زبان در دهان وي گذاشت و آنقدر محرمانه پيام مرگ به گوش زبانش سرود ، تا با طيب خاطر او را ( ساعت 7 و 13 دقيقه صبح سه شنبه 5 شوال 1314 ) به پيشگاه دوست برد … « اي دو صد رحمت ايزدي بر تو » سيد ! اي سيد ! اي مبارز ! اي جانباز ! تو نمردهاي و نخواهي مرد ! تو قريب 60 سال در رحم اين عالم خونابه خوردي ! تا توانستي شهپر خود ، در آسمان حيات ابدي بگشايي !… اگر سلطان عبدالحميد ( آن طوري كه پارهاي مينويسند ) در طول مدت بيماريت از تو خبر نگرفت و مقرري خود را از تو بريد ، هيچ ميانديش ؛ چون وظيفه شاهانه وي همين بود ، و وظيفه تو همان ، كه : سرانجام مظلومانه و غريب وار ، در اطاق ساكت و آرامي كه جز دو نفر ( 1. نوكر 2. و رفيق تو جرجي افندي ) ديده نميشد جان بسپاري . « اي هزار رحمت دادار بر تو !
» پارهاي نوشتهاند كه دكترهاي شاه در ايام مرض وي يكي پس از ديگري از سيد ديدن نموده و مأمور مخصوصي پيوسته به نيابت از سلطان به احوالپرسي ميآمد و بعد از وفات نيز با تجليل تمام در حاليكه همراهان جنازه مركب از علما و بزرگان و رجال دولت بودند ، ( در ساعت 10 همان روز ) در مقبره مشايخ به خاك سپرده شد … و پارهاي همانطور كه اشاره شد ، بر خلاف اين شهادت داده، در تشييع وي از چهار نفر حمال جنازه و چهار نفر مشيع ( نوكر ، جرجي ، دو نفر ديگر از دوستان ) بيشتر خبر نميدهند ، ولي قدر مسلم اين است كه به محض مردن او ، دولت جرايد را از نوشتن هرگونه مدح و ثنا و شرح حالي ممنوع و حتي پارهاي از مجلات را جمعآوري و توقيف نمود . در سوريه و مصر نيز از طرف دولت همين نقشه بازي شد . فقط پارهاي از جرايد ايران او را مقتول استعمارگران به حساب آوردند و نيز قدر متقن اين است كه : عبدالحميد در عين اينكه از وي دلجويي مينمود ، باز گاه گاهي نيش خود ، ( يا بنا به قولي ) نيش ارباب از خرطوم اين بزرگوار بدن سيد را ناراحت مينمود .
مبارزات سيد در مصر
در طول حيات سيد ، مصر « دومرتبه » از نور وجود وي «پرتو گرفت »، اولين مرتبه سنه «1285 هـ » يعني پس از ترك گفتن افغانستان بود كه از راه هند براي 40 روز مصر و بعد به استانبول رفت ، در اين 40 روز با علما « جامع ازهر » رفت و آمد نموده .دانشجويان «سوريهاي » كه زودتر از ديگران با او آميزش پيدا كرده بودند ، فرصت را غنيمت شمرده ، در همين مدت كوتاه قسمتي از « شرح اظهار » را در منزل وي از او فرا گرفتند . گر چه اين دفعه سيد دست به مبارزهاي نزد ، ولي اينقدر شد كه به مفاسد دستگاه سلطنت و نامرتب بودن سازمان روحانيت آشنا شده و به خوبي فهميد كه روحانيت تحتالشعاع سلطنت قرار گرفته ( علاوه بر مفاسد داخلي ) به خاطر بقا اين تشكيلات مستبدانه ( يعني دربار ) از پايمال نمودن حقايق انديشه ندارد . اين مدت كوتاه ، سرآمد و سيد به طرف تركيه رفت ، ولي جاي وي هر روز ، در دل مليون و روشنفكران مصري وسيعتر و به سرعت بر تعداد هواخواهانش افزوده ميشد .
هنوز ناقوس زمان ، زنگ « هزار و دويست و هشتاد و هشتمين » سال هجري را ميكوبيد كه تبعيد سيد از تركيه ( چنانكه گذشت ) اعلام شد . وي نيز به ناچار آنجا را ترك نموده و اول محرم همين سال براي دومين بار به قصد تفرج به مصر رهسپار گشت : رياض پاشا رئيس دولت وقت ، مقدم وي را گرامي داشته و به عنوان مدرس جامع ازهر ، حقوقي براي او مقرر نمود . سيد در جامع ازهر هيچ تدريس نكرد ، ولي خانه او خود به خود جامع ازهر كوچكي شده ، طلاب و دانشجويان براي فراگرفتن علوم و فنون مختلفه بدين مكتب جديد ميآمدند . آوازه شهرت وي گوش تمام مصريان را به صداي جديد آشنا ساخت و مقدمات مبارزات اساسي را هر روز فراهمتر نمود . تصادفاً آتش جنگ بين دولت روس و عثماني شعلهور شده ، پاي جرايد اروپايي ـ جرايدي كه وقايع جنگ را مينگاشتند ـ به مصر باز شد . مردم نيز از اين جرايد استقبال نموده ، كمكم جرايد « خود مصر نيز » در اثر نوشتن اين وقايع مرغوب واقع شد ، و رفته رفته عموماً به خواندن روزنامه و مجله عادت كردند .
اين موقعيت بهترين فرصت را به دست سيد داد ، به طوري كه توانست مبارزات علني خود را با دولت غاصب انگليس و حكومت ترسو و جيرهخوار وقت ( اسماعيل پاشا ) بدين ترتيب شروع نمايد : ابتدا به مقالات بيسابقهاي كه در پيرامون مفاسد دولت مستبد مصر و خطرات سياه انگليس مينگاشت تكان سختي به افكار عمومي داده ، آنان را در ميدان مبارزهاي كه سابق بر اين حتي فكر آن بيم داشت ، وارد نمود . ثانياً با تشكيل جمعيت « حزب الوطن » عملاً سياست استعمار گران را تضعيف و دنياي مصر بياندازه بر آنان تنگ كرد ، بطوري كه تمام جرايد لندن با حملات سختي ، دولت خود را از خطر يك مرگ حتمي به دست اين « سيد درويش » ميترسانيدند و راستي هم جاي ترس بود ، چون مرامنامه اين حزب ، در حقيقت ، « افسون نامه » مرگ انگليس ، يعني قرآن عزيز بود … افراد اين حزب بياندازه مقيد عمل بر طبق قرآن بودند ، و روي اين اصل زير بار كفار و استعمارگران نرفته ، به موجب مواد متعددي از اين مرامنامه ( يعني قرآن ) يك چنين زيردستي را بر خود حرام ميدانستند .
در هر صورت چيزي نگذشت كه : اسماعيل پاشا ( خديو مصر ) سقوط و پسرش توفيق پاشا به منصب خديوي مصر منصوب گرديد .از نظر اينكه توفيق پاشا از افراد اين حزب و به دستياري همين حزب بر سر كار آمده بود ، تمام مصريان با يك اميد حتمي ، انتظار اصلاحات و سعادت ابدي را ميكشيدند ، كه ناگاه ، سياست بازيگران كار خود را ساخته ، يك غوغاي عجيبي در لباس « نزاع دولت و ملت » بر پا شد و كار به جاي رسيد كه همين توفيق پاشا دستور گرفتن و بستن و تبعيد سيد را صادر نمود . مأمورين نيز سحرگاهان وي را از خانه مسكوني خود ربوده ، موقعي اطرافيان او خبر دار شدند : كه سيد از سوييس هم گذشته بود .
در صورتي كه سيد جداً با اين قيام ملت مخالف بوده و ابداً در اين نزاع دخالت نداشت ، چون ميدانست انگليسها ميخواهند با برپا ساختن اين نزاع بهانهاي براي پياده كردن قوا به خاك مصر به دست آورده ، خاك فرعون را متصرف شوند ... بالاخره سيد در سال ( 1296 هـ ) از مصر تبعيد و از راه سوييس به هند و پس از چند ماهي حبس نظر ( چنانچه گذشت ) از آنجا به لندن و سپس به پاريس رفت . اگر ملت مصر از سر ناداني اين نزاع را برپا نساخته و به سيد مهلت ميدادند ، بطور قاطع در اندك مدتي دنياي اسلام وضع ديگري به خود ميگرفت . اساس و پايه و خدمات و پيشرفت اين حزب و انعكاس آن در بين ملل اروپا ، و همچنين اسرار اين نزاع ، مفصل و در صورت فرصت به نظر شما خواهد رسيد .
مبارزات سيد در پاريس
تاثيري كه شكست « حزب الوطن » مصر در روحيه سيد بخشيد اين بود كه به فكر تاسيس يك جمعيت قويتر و انبوهتري كه بتواند بر سرتاسر بلاد مسلمين تسلط يابد افتاد ، ولي معلوم است براي دست زدن به يك چنين امر خطيري محيطي لازم است كه بتواند آزادانه افكار خود را به گوش عالميان برساند . اين محيط كجاست ؟ وي ابتدا به لندن و پس از آن به پاريس آمده ، پاريس را براي نشر عقايد خويش پسنديد و بدين منظور محمد عبده به وي ملحق شده و همانطوري كه ( چند صفحه ديگر ) خواهيد ديد اين دو نفر اساس اين جمعيت را محكم نموده و بزرگترين اثر فكري و قلمي خويش : « مجلة عروة الوثقي » را ( يعني همين كتابي كه به مرور خواهيد خواند ) در آسمان جهان اسلامي ظاهر ساختند ، ـ چگونگي تاسيس اين جمعيت و مقدمات نشر اين مجله و تاثير آن در عالم اسلام و در روحيه مخالفين ، قريباً به نظرتان خواهد رسيد ـ اينك بايد بدانيد كه سرانجام ، اين محيط آزاد نيز آزادي خود را از دست داد ؛ زيرا دولت انگليس مكارانه به دولت فرانسه متوسل شده و از راه اينكه اين سيد ، حتي براي دولت فرانسه نيز خطرناك است اين دولت را ترسانيد و موفق شد كه سيد را از ادامه اين مجله باز دارد .
مجله تعطيل شد ولي مقالات سيد مرتباً روزنامههاي فرانسه را زينت ميبخشيد ، و اكثر آنها به شكل مهمترين فرازهاي سياسي در جرايد انگليسي منعكس ميشد . علما و دانشمندان فرانسه بويژه فلاسفه با وي آميزش يافته او را سخت گرامي ميداشتند و پايه علمي وي را صادقانه ميستودند و حتي از عقايد فلسفي وي درباره اسلام استفاده ميبردند .
مبارزات سيد در ايران
سيد تا اوائل ماه « جمادي الاول 1306 هـ » در پاريس ماند ، سپس به فكرمسافرت به سرزمين يمن افتاد . غرض او از اين مسافرت اين بود كه از وفاداري و پشتيباني و غيرت اهالي اين سرزمين استفاده نموده ( همانطوري كه پيغمبر « ص » استفاده فرموده بود ) و با تشكيل يك دولت اسلامي ، براي دفعه دوم ظهور اسلام را در تاريخ عرب مكرر سازد ؛ ولي به خواست خدا ، قبل از حركت به آن ديار ، دعوتنامه « پرآب و رنگ » شاه ايران ، او را به اين سرزمين باستاني آورد . سيد در ايران به اندازهاي اهميت پيدا كرد و افكار وي به قدري دانشمندان و رجال را به خود مجذوب نمود كه ناصرالدين شاه با وجود استفادههايي كه از وي در راه ترقي ايران ميكرد ، از عاقبت كار سخت هراسيده ، نزديك بود مقدمات تبعيد وي را فراهم سازد ، كه سيد محترمانه اجازه مسافرت خواسته و از راه مسكو به اروپا رفت . مجدداً ناصرالدين شاه در مسافرتي كه به اروپا مينمود ، او را در مونيخ ملاقات و با اطمينان به اينكه اين دفعه به يقين خواستههايش را عملي و در راه ترقي ملك و ملت قدمهاي مؤثري برخواهد داشت ، از وي تقاضاي بازگشت به ايران را نمود .
« نگارنده ميگويد : گويا ناصرالدين شاه نيز مانند پارهاي از پادشاهان ديگر ( پادشاهاني كه كم و بيش ديده و شنيدهايد ) همينكه قدم رنجه فرموده ، با پول ملت به اروپا تشريف ميبرد و ترقي حيرتزاي آن ملل زنده چشم جنابش ! را خيره ميساخت هوس ترقي فضاي مغز مباركش ! را فشار داده ، در نتيجه به سيد و امثال سيد متوسل ميشد و به ملت و دولت وعدههاي ترقي ، آباداني ، آينده درخشان ، رفاه ، آسايش همگاني ، بهداشت عمومي ، ثروت و دانش همگاني و بالاخره به تمام نويد اين قبيل خواب و خيالات خوشي كه دل يك عده سفيهتر از خود را خوش مينمود ميداد . ولي به محض اينكه به سرحد ايران ميرسيد رفته رفته درجه حرارت او نقصان يافته ، ديري نميگذشت كه از يك طرف مهرويان درباري و از طرف ديگر فكر حفظ تاج و تخت و از هر دو طرف كارگردانان امپراطور كبير ، حضرت ايشان را بيش از پيش به همان وضع كثيف علاقمند مينمود ، چون بقاي اين سه امر ( چنانچه محسوس است ) در زير سايه اختناق افكار عمومي است و بس .
از همه بدتر اينكه هيچ كس حق انتقادي از اين « چوپان گرگ صفت » نداشت ، گو اينكه تمام سرزمين ايران را هم شش دسته تحويل اربابان پرتوقع و كم اجرت ميداد . در هر صورت سيد اين دفعه هم دعوت شاه را پذيرفت و اين مرتبه نيز بيش از پيش مورد استقبال و توجه عمومي واقع گشت ، كار به جايي رسيد كه حتي شاه ، از هر گونه ملاطفتي خودداري ننموده ، به خاطر يك تغيير و تحول اساسي وي را به نوشتن قانون جديدي ترغيب و بلكه مأمور نمود 6 ، سيد نيز كه باطناً يك چنين مأموريتي را دوست ميداشت . از اين پيشنهاد استقبال كرد و نزديك بود كارها سرو صورتي بگيرد كه ناگاه سر و صورت نحس صدراعظم همه را در هم ريخت ؛ زيرا به ناصرالدين شاه ميگفت اين قوانين گرچه خالي از منفعت نيست ؛ ولي با اين مملكت سازگار نبوده ، علاوه بر اين ، به زودي از نفوذ مطلقه تو ميكاهد .
بالاخره سخنان اين مرد « غيبگو » در شاه مؤثر واقع شده از موافقت با سيد پشيمان شد و اين پشيماني به حدي رسيد كه هنوز سخن نگفته آثار آن در طرز معاشرتش ظاهر گشت ، سيد نيز به زودي تكليف خود را دانسته ، به شاه عبدالعظيم آمد و در آنجا متحصن شد . معلوم است ديگر از اين شاه بوقلمون صفت ، انتظار هيچ گونه اميدي نميرفت ، و از آن طرف هم پر واضح است كه تا وي بر سر كار ميبود هيچ كس نميتوانست در راه اصلاح قدم اساسي بردارد ، چون خواستههاي ملت با خواهشهاي نفساني وي وفق نميداد ؛ از اينرو سيد براي اصلاح ايران اين نقشه را كشيد : كه اولاً با خطابهها و مقالات آتشين ، ملت را بيدار و ثانياً بيدادگري و خسران غير قابل جبران دستگاه حاكمه را ، به همه ثابت نموده ، با « خلع شاه و روشن نمودن افكار عمومي » يك شالوده اساسي براي اين ملت فلك زده بريزد .
مدت 8 ماه در شاه عبدالعظيم براي عملي نمودن اين نقشه فعاليت مينمود . تمام ايرانيان كم و بيش از نقشه اصلاحي وي آگاه گشته ، عموم علما و دانشمندان مرتباً به خدمتش ميشتافتند و در اين راه از وي چارهجويي مينمودند . پيوسته مجالس گفتگو و مجامع خطابه و سخنراني به راه بود و عموم مردم از او استفاده ميبردند ؛ و هر آن آثار يك تحول حتمي نزديكتر ميشد ، و چشمان بيفروغ اين ملت وامانده فروغ تازهاي به خود ميگرفت . اما يكمرتبه تمام اين سر و صداها با « حمله 500 نفر سوار به خانه سيد » و ربودن او از بستر بيماري و تبعيد وي به حدود « تركيه » خوابيد ، و شاه تصور مي كرد با اين كارها به سامان ميرسد ، ولي بر خلاف گمان وي نامههاي تهديد آميزي بود كه مثل گلولههاي آتشين به سر و قلبش ريخته همه يكصدا خلع او و يا انجام خواستههاي ملي را خواستار بودند .
در همين ايام بود كه امتياز تنباكو به انگليسيها داده شد و به امضاي شاه نيز رسيد و بدون گفتگو اين مادر وطن داشت براي هميشه به دست شوهر نابكاري ميافتاد ، يعني داشت خود را به رايگان به دامن امپراطور « خاكخوار و خونآشام» انگليس ميافكند كه يكمرتبه دست يداللهي از آستين سيد دراز و براي هميشه ضربهاي بر فرق سياستمداران « امپرياليسم » نواخت ، كه در طول حيات چندين قرني سياسي خود نظيرش را نديده بوند .
سيد در بصره و تحريم تنباكو به موجب نامه وي
سيد در كوره تب ميسوخت ؛ ولي 50 نفر مأمورين تبعيد وي ، همانطور او را با فجيعترين وجهي در آن سراي سخت و هواي پر برف و يخ ، به سوي بصره ميبردند بالاخره به خانقين و از آنجا به بصره رسيد ، اما مأمورين ، دست از سرش بر نميداشتند ، چون شاه ايران براي جلوگيري از ملاقات سيد با علماي نجف و كربلا و سامرا ، دستور داده بود كه اين همراهان وفادار ، او را تا سرحد تركيه مشايعت كنند و از قرار معلوم شاه ( مثل كسي كه گويا از محيط اختناقآميز و « سيد كش » تركيه بيخبر نيست ) متمايل بود سيد در دخمه سياه اين سرزمين بيفتد و شايد هم راستي در اينجا نقشههايي براي خاتمه دادن به حيات او كشيده شده بود ! بنابراين ( گرچه سيد اينجا از دست مأمورين گريخت و به لندن رفت ،ولي ) بعيد نيست اصرار عبدالحميد به آمدن وي به تركيه و نگه داشتن او را در آنجا ، تا دم مرگ ، طبق همين نقشه بوده است .
در هر صورت سيد همينكه ديد ملاقات با علما براي وي ميسر نيست ، قلم خود ، يا برندهترين شمشير ضد استعمار را به كار انداخته نامه بلندبالايي به ميرزاي شيرازي نوشت و جريان دخالتهاي نارواي شاه و وزير و خطر تسلط اجانب و سست عنصري شاه ايران و خيانت و وطنفروشي صدراعظم را به قسمي وانمود كرد كه بلافاصله ، فتواي حرمت تنباكو از ميرزاي شيرازي صادر و بدون درنگ كار خود را ساخت و براي هميشه انعكاس عجيب و فراموشنشدني خود را در دنياي دين و سياست ، به يادگار نهاد … اين حقيقت را نميتوان انكار كرد كه ، مسلماً اگر سيد اين نامه را نمينوشت ، نه منطق و بيان ديگري مانند اين بيان سحرآميز پيدا ميشد ، كه آنطور رئيس شيعه را تكان دهد و نه اين علم و احاطه به مامور سياسي و ديني « توأماً » در كسي يافت ميشد كه تا اين پايه حقايق سياسي را آشكار و اينطور براي دانشمندمنحصر به فردي ، مثل ميرزا تكليف و وظيفه ديني تعيين نمايد و نه ممكن بود يك محور دانشي ، همچون ميرزا تحت تأثير سخن ديگري قرار بگيرد ، بنابراين اگر كسي تحريم تنباكو را مستند به سيد و خلاصي ايرانيان را از چنگال ديو استعمار ، وابسته به اين مرد آزاد بداند ، راه دوري نرفته بلكه حقيقتي را گفته است .
اكنون براي اينكه خوانندگان به خوبي علل آن تأثير عجيبي را كه اين نامه نمود دريابند ، ترجمه آن را (آميخته با اندكي تفسير )در اينجا درج مي كنيم ، مشروط بر اينكه بسيار با دقت و تأمل يك به يك جملات را بخوانند . تا جهان باقي است اين نامه براي جهانيان درس عبرت و براي علما و دانشمندان ، سرمشق غيرت و مردانگي ميباشد .
بسم الله الرحمن الرحيم
از سر صدق و نهاد حقيقت را ميگويم كه : اين نامه ، خود ، يك نداي جانفزايي است ، به سوي جان شريعت محمدي (ص ) روان ميگردد : به هر كجا كه اين جان پاك بال و پر گشوده و در هر مكان مقدسي كه اين روان منزه حلول نموده باشد ... و در عين حال يك دادخواهي آميخته با تضرعي است كه امت به پيشگاه نفوس قدسيهاي كه پايداري خود را وابسته به آنها ميداند و زمام امور و واجبات شئون خويش را در دست آنان ميبيند ، تقديم ميدارد : به هر گونه كه اين نفوس حقيقت بنياد پرورش يافته و در هر سرزميني كه نبوغ پيدا كرده باشند ... ( اين نفوس پاك چه كسانند؟ )