چهره كريه و پنهاني استعمار انگليس

چهره كريه و پنهاني استعمار انگليس

در كتاب « ظهور و سقوط » به نقل از احسان طبري چنين مي خوانيم :
«... تسلّط فرهنگي، يعني پخش تمدّن غربي كه مهم‌ترين حربة نفوذ و سيطره است ، به نظر لنين مهم نمي‌آمد... امپرياليست‌ها در پي نشاندن زقوم سود‌پرستي در سرزمين‌هاي مستعمره و وابسته‌اند. براي اين منظور امپرياليست‌هاي انگليس و آمريكا و فرانسه و ديگر امپرياليست‌ها ابتدا نهال فرهنگ ويژه خود را در مغز‌ها نشاندند تا فضاي مساعدي براي غارت و تسلّط فراهم شود...»
برخي واقعيات را در اين باره ذكر مي‌كنيم: چارلزترولين در كتاب آموزش و پرورش در هندوستان (چاپ لندن، 1838 م.) مي‌نويسد: « جوانان هندي پرورش يافته تحت سرپرستي غرب كاملاً آشنا با فرهنگ و تمدّن ما، ديگر ما را (بريتانيائي و بطور كلي غربي را) بيگانه نمي‌دانند. بنابراين سلطه استعماري ما را تشخيص نمي‌دهند... ما را الگوي خود قرار مي‌دهند، ما را حاميان خود مي‌شناسند، آرزوي آنان اين است كه مانند ما شوند.» لردماكائولي، طراح فرهنگ در هندوستان و دوست چارلز‌ترولين، در خاطرات خود (1835 م.) مي‌نويسد كه هدف اين فرهنگ اين است كه « يك طبقه از هندي‌ها تربيت شوند كه بتوانند نقش رابط بين ما و ميليون‌ها هندي تحت سلطه ما را ايفاء نمايند و وسيله تفاهم بين ما باشند. يك طبقه كه از نژاد هندي و خون هندي، ولي داراي سليقه، اخلاق و فرهنگ انگليسي باشند».
دست‌چين و جذب «نخبگان» بومي و پرورش آنان با روح فرهنگ غربي از مهم‌ترين اهرم‌هاي سيطره استعمار و نواستعمار بر كشور‌هاي آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين بوده است. آلبرممي در تشريح فرآيند استعمار‌زدگي و استحاله‌اي كه در روانشناسي اين «نخبگان» رخ مي‌دهد، چنين مي‌نويسد:
... اوّلين اقدام استعمار‌زده اين است كه با رفتن به جلدي ديگر شرايط ديگري را كسب كند. در اينجا سرمشقي فريبنده و در دسترس، خود را به او ارائه و تحميل مي‌كند. اين سرمشق، استعمار‌گر است؛ آنكه از هيچ يك از كمبود‌هاي او رنج نمي‌برد، همه حقوق را داراست، از همه خوبي‌ها و سود‌ها و اعتبار‌ها بهره‌مند است و از ثروت و افتخارات و روش‌هاي فني و اقتدار برخوردار! او همان طرف قياسي است كه استعمار‌زده را پايمال مي‌كند و در بندگي نگه مي‌دارد. پس اوّلين آرزوي استعمار‌زده اين خواهد بود كه خود را به اين سرمشق پراعتبار برساند؛ تا آنجا كه از فرط شباهت با او، در او محو گردد...
زياده‌روي استعمار‌زده در تقليد از اين سرمشق خود نشان گويائي است: زن موبور، گرچه بي‌نمك و نازيبا، باز بر زن مومشكي برتري مي‌يابد. كالائي كه استعمار‌گر توليد مي‌كند، يا قولي كه او مي‌دهد، با اعتماد بيشتري روبرو مي‌گردد. آداب و رسوم و لباس و غذا و معماري استعمار‌گر، حتي اگر با محيط سازگار نباشد، باز به شدّت تقليد مي‌شود و حدنهائي اين تقليد نزد جسور‌ترين افراد زناشوئي با زن فرنگي است.
حال اگر روي‌آوري به ارزش‌هاي استعماري، روي‌گرداني از خويش را دربرنداشت، چندان مشكوك بنظر نمي‌رسيد. ليكن استعمار‌زده در پي بهره گرفتن از شايستگي‌هاي استعمار‌گر نيست، بلكه به نام شخصيّت فرداي خود، و با شور و هيجان به ناچيز كردن، و دور افكندن شخصيت امروز خويش مي‌پردازد.
در بررسي تاريخ نفوذ نواستعمار غرب در ايران، اين مكانيسم سلطه را به صورت پرورش انبوهي از «رجال سياسي» و «نخبگان فرهنگي» غربگرا و خود‌باخته مي‌يابيم؛ «رجال» و «نخبگاني» كه در مكتب ميرزا ملكم‌خان‌ها و «فراموشخانه» او الفباي سياست را آموختند، در «جامع آدميّت» و «لژ بيداري ايران» نقشي پردسيسه در طوفان سياسي دگرگوني‌هاي روز ايفاء كردند، در «مدرسه سياسي» به عنوان «برگزيدگان» جامعه‌اي منكوب و استعمار‌زده درس جلوه‌فروشي و فاضل مآبي فرا گرفتند، ثمرة كار خود را به صورت رژيم بي‌ريشه پهلوي به تاريخ معاصر ايران تقديم داشتند، و سپس در دوران رسوخ امپرياليسم آمريكا، در دهه 1340، فرهنگي رنگين ولي بي‌هويّت را با تمامي زرق و برق و ابهت كاذب آن به پا داشتند.
دربارة نقش اردشير‌جي در سازمان سرّي «جامع آدميّت» كه در آغاز اقامت وي در ايران در پس پرده حوادث سهمي جدّي داشت، اسناد كافي در دسترس ما نيست؛ ولي براساس شواهد موجود پيوند‌هاي اردشير ريپورتر را با اين جمع رجال و معاريف، كه در زمرة آن چهره‌هايي چون محمد‌علي فروغي، سردار محيي (گرداننده شاخه «جامع آدميّت» در گيلان)، سليمان ميرزا اسكندري و محمد مصدّق حضور دارند، موضوعي درخور بررسي مي‌دانيم و معتقديم كه ارتباطات «جامع آدميّت» با لژ انگليسي «اسلام» در بمبئي با واسطه اردشير‌جي حائز بازبيني جدّي است.
معهذا، مي‌دانيم كه 6 سال پس از ورود اردشير ريپورتر به ايران، به سال 1317 ق. / 1899 م. «مدرسه علوم سياسي» توسط دو فراماسون و انگلو‌فيل سرشناس، ميرزا‌نصر‌الله خان مشير‌الدوله و پسرش ميرزا‌حسن خان مشير‌الملك تأسيس شد، كه هدف جذب «نخبگان» جامعه ايراني و پرورش آنان با روح فرهنگ استعمار‌زدگي و غرب‌زدگي را به عهده داشت. در زمرة مدرسين اين مدرسه با نام اردشيرجي ريپورتر، به عنوان معلم تاريخ باستان، در كنار چهره‌هائي چون محمد‌علي فروغي (ذكاء‌الملك)، رجبعلي منصور‌الملك (پدر حسنعلي منصور)، اديب‌السلطنه سميعي، ابو‌القاسم انتظام الملك و غيره آشنا مي‌شويم. از درون شاگردان همين مدرسه است كه برجسته‌ترين مهره‌هاي انگليس و آمريكا برون آمدند و در رژيم پهلوي به كارگزاران درجه اوّل سياسي و فرهنگي كشور بدل شدند.
احمد‌خان ملك ساساني جوّ فرهنگي و سياسي حاكم بر اين مدرسه را چنين توصيف مي‌كند:
اين مديران و معلمين كه اغلبشان فقط براي اين انتخاب شده بودند كه شاگردان را از طريق وطن‌پرستي منحرف و به خدمتگزاري اجنبي تشويق كنند در سر كلاس موضوع درس را كنار گذارده و راجع ‌به اصل مقصود صحبت مي‌كردند [خان ملك ساساني سپس خاطره‌اي از فروغي نقل مي‌كند كه در مقاله «فروغي و جايگاه او در تاريخ معاصر ايران» مورد استناد قرار داده‌ايم]. روز ديگر جناب سيد‌ ولي‌الله‌خان نصر هم كه تشريح درس مي‌داد... در سر درس فرمودند ايران مثل خزه‌اي است كه به ديوار استخر چسبيده باشد و دولت انگليس به منزلة آن ديوار است كه اگر نباشد خزه وجود خارجي ندارد. در ميان فارغ‌التحصيل‌هاي مدرسه كمتر باسواد پيدا شد و سطح معلوماتشان اساساً از سيكل اول مدرسه بالاتر نبود يعني همان اندازه[كه] انته‌ليژان [اينتليجنس] سرويس در مستعمرات مايل است. اما اكثر آنها به واسطه تلقينات و تبليغات مديران و معلمين به نوكري خارجي‌ها تن در داده و به جاسوسي اجنبي رفتند. لياقت همدوشي با ديپلمات‌هاي اروپا كه پيدا نكردند سهل است به واسطه عمليات نامشروع خود در همه ممالك خارجي آبروي ايران را بردند و مؤسسين مدرسه به مقصود نهائي خود رسيدند... دستور ذكاء‌الملك و منصور‌الملك و باقر كاظمي هميشه اين بود كه نبايستي اشخاص باسواد، باهوش جزو كارمندان وزارت خارجه درآيند... با كمال اطمينان مي‌توان گفت كه مدرسه علوم سياسي تهران خدمت خود را به اجنبي به بهترين وجهي انجام داد و شركت نفت به هدف خود كاملاً نائل آمد و يك هسته مركزي براي خدمتگزاري شركت در ايران تهيه كرد كه هميشه مطابق ميل و دستور او رفتار نمايند و هيچگاه بر عليه منافع او قدمي برندارند. حق اين است كه كارگزاران شركت هم هميشه از آنها طرفداري نموده و با پشتيباني خود در مدت 30 ـ 40 سال اخير همه پست‌هاي حسّاس مملكت را به آنها سپرد.
دربارة قدمت و عمق پيوند‌هاي اردشير ريپورتر با فروغي‌ها به مديحه‌اي استناد مي‌كنيم كه ميرزا محمد‌حسين فروغي (پدر محمد‌علي فروغي) در روزنامه تربيت (شماره 349، 20 ذيقعده 1322 ق./1904 م.) در دفاع از اردشير نگاشت:
اردشير‌جي را كه از جانب اكابر فارسيان هندوستان مأمور سرپرستي فارسي‌هاي ايران بوده شايد حالا هم به همان مأموريت باشد سالهاست كه بنده مي‌شناسم و به تفصيل و تحقيق از مجاري امور او باخبرم. اولاً در هندوستان متولد شده نه در ايران، ثانياً تحصيل كرده و فاضل و آگاه است و همه كس اين مطلب را مي‌داند. و گواهي امين‌تر از اين نيست كه جناب مستطاب اجل اكرم مشير الملك وزير مختار دولت علّيه ايران در پطرزبورغ در افتتاح مدرسه مباركه علوم سياسي اردشير جي را يكي از معلمين اين دارالعلم قرار دادند. مشير‌الملك از جمله فضلاء در اهل خبره مي‌باشد، ناشي نيست كه فريب بخورد. گذشته از فضل و دانش اردشيرجي من بنده [فروغي] خود از مشرب و كار و مأموريت و خيال آن مرد كاملاً آگاهم و مي‌دانم يك قدم برنداشته مگر به خيال ترقي مملكت ايران [!].
فروغي، هم‌چنين در نشريه فوق، كه بگفتة يحيي آرين‌پور «لحن چاپلوسانه و ستايشگرانه آن به مقدار زيادي از اهميت و اعتبار آن مي‌كاست »، در سال 1324 ق. /1906 م. بمناسبت بازگشت اردشير ريپورتر از سفر هندوستان شرح مفصلي از «خدمات» او درج كرد و از ورود مجدد او به تهران ابراز خرسندي نمود و ابراز اميدواري كرد كه «ايرانيان از دانش و تجربيات او استفاده ببرند»!
پيش از اين سفر، در سال 1322 ق. / 1904 م.، اردشير را در زمرة اعضاي «انجمن مخفي» تهران، كه توسط ملك‌المتكلمين و سيد‌جمال‌الدين واعظ رهبري و اداره مي‌شد و اعضاي آن عمدتاً از ماسون‌هاي ايراني بودند، مي‌يابيم  و بدين ترتيب محقيم كه نقش مرموز و درجه اوّل اردشير ريپورتر را در عمليات پس پردة حوادث مشروطه مورد تأكيد مجدد قرار دهيم. و پس از اين سفر، به سال 1324 ق. / 1907 م. شاهد تأسيس «لژ بيداري ايران» هستيم، كه اردشير ريپورتر از اعضاي آن به شمار مي‌رفت و به اعتقاد ما مؤسس واقعي و كارگردان اصلي، ولي در پس پرده، اين مجمع ماسوني بود.
در همين جا بايد توضيح دهيم كه فراماسونري در ايران، در واقع نوعي مكتب به منظور جلب نخبگان، پرورش و ارتقاء آنان در هرم سياسي و فرهنگي كشور در جهت اهداف استعمار بريتانيا به شمار مي‌رفته، كه در مركز و در پس پرده‌هاي آن دست پنهان اينتليجنس سرويس در كار بوده است. بنابراين، آنچه كه بيش از وابستگي‌هاي رسمي لژ‌هاي ايراني به فراماسونري بين‌المللي حائز اهميت است، همين نقش فراماسونري ايران به عنوان سازمان «باز» (Loose) و پوشش سياسي ـ فرهنگي سرويس اطلاعاتي بريتانيا مي‌باشد. پس، اين ادّعاي سردنيس رايت كه «معصومانه» ابراز تعجب مي‌كند كه عليرغم وابستگي رسمي بيشتر لژهاي ايران به فراماسونري فرانسه، معلوم نيست چرا ايرانيان انگليسي‌ها را به «استفاده شيطاني از فراماسونري‌» متهم مي‌سازند، تجاهلي سالوسانه بيش نيست. رايت مي‌نويسد:
هيچ مدرك قانع‌كننده‌اي نيافته‌ايم كه اعتقاد رايج ايراني‌ها را نسبت به استفاده شيطاني انگليسي‌ها از فراماسونري تأييد كند [!]. انگليسي‌ها برخلاف فرانسوي‌ها فراماسونري را به عنوان وسيله‌اي براي اشاعه فرهنگ و تمدن خود نيز نديدند. انگليسي‌ها هيچ كوششي، يا حداقل كوشش زيادي، براي جلب افراد به مجامع فراماسوني و وابسته ساختن لژهاي ايراني با مجامع فراماسوني خودشان به عمل نياوردند...
گفته « سردنيس رايت » صحّت دارد و علّت آن را بايد تجربه لژ‌هاي انگليسي در هندوستان دانست، كه سبب تشديد نفرت ضد‌استعماري مردم هند از انگلستان گرديد. ولي دعوي «معصوميت» انگليسي‌ها در اين معركه و «عدم بهره‌گيري شيطاني انگلستان» از ماسونهاي ايراني آن هم از سوي رايت، كه خود بر بسياري از مسائل پس پردة تاريخ ايران اشراف دارد، انسان را به ياد تجاهل مضحك سيد‌حسن تقي‌زاده مي‌اندازد كه زماني در مجلس شورا «اتهام» فراماسونگري عليه خود را «قصه جن و پري» خواند!
بدينسان، اردشير ريپورتر با بهره‌گيري از موقعيت شامخي كه در محافل اشرافي ايران كسب كرده بود، ارتباطات وسيعي را با رجال و معاريف كشور برقرار ساخته و با لطايف الحيل مي‌كوشيد تا آنان را به درجات مختلف، از هواداري فرهنگي غرب تا مزدوري رسمي اينتليجنس سرويس، جذب كند. دكتر محمد‌مصدق در خاطرات خود گوشه‌اي از ظرايف برخورد اردشير را، كه بيانگر سبك زيركانه كار او و پسرش شاپورجي است، ثبت كرده است:
... بعد از شروع جنگ اول جهاني كه دولت تركيه كاپيتولاسيون را الغاء نمود طي رساله‌اي نظريات خود را براي اينكه دولت ايران هم همان روّيه را تعقيب كند، منتشر كردم كه در جامعه حسن اثر نمود. سپس اردشيرجي ادولجي نماينده زردشتيان هند در ايران به ديدنم آمد و ضمن صحبت اظهار كرد رساله شما در سفارت انگليس مورد بررسي قرار گرفت و گفتند نويسنده تحت تأثير تبليغات آلمان قرار گرفته است و من براي رفع هر گونه سوء تفاهم گفتم كه نويسنده را سالهاست مي‌شناسم و او كسي نيست كه تحت تأثير سياست بيگانه درآيد. چون تحصيلاتي كرده و اكنون به ايران آمده خواسته است در اين باب اظهار‌نظري نمايد.
اردشير ريپورتر طي دوران فعاليت 40 ساله خود در ايران، كه از ورود او در سال 1893 م.، سه سال پيش از قتل ناصر‌الدينشاه، تا مرگ او در 23 فوريه 1933 م./4 اسفند 1311 ش. در تهران در اوج سلطنت رضاشاه ممتد است، علاوه بر ميراث سياسي، كه در قالب سلطنت پهلوي تبلور يافت، شبكه‌اي از عوامل اينتليجنس سرويس را نيز برجاي گذارد كه بمثابه يك «اشرافيت اطلاعاتي» موقعيت ممتاز خود را در درون يك كاست بسته و موروثي محفوظ داشتند و اعقاب آنان نيز در دوران سلطنت محمد‌رضا پهلوي اهرم‌هاي اساسي حكومت را به دست گرفتند. در كتاب حاضر (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي) برجسته‌ترين چهره‌هاي نسل اوّل اين كاست حكومتگر، چون ميرزا‌كريم خان رشتي، به تفصيل معرفي شده‌اند؛ معهذا ارائه تصويري جامع از اين شبكه گسترده كه همه مهره‌هاي ريز و درشت را دربرگيرد، كاري است كه از حوصله اين نوشتار، كه پيوستي است بر خاطرات ارتشبد حسين فردوست، خارج است.