روايت «ميلسپو» از حكومت رضاشاه و حمايت‌هاي انگليس از او

روايت «ميلسپو» از حكومت رضاشاه و حمايت‌هاي انگليس از او

«آرتور ميلسپو» رئيس هيأت مستشاران مالي آمريكا در ايران كه چند سال از مأموريت خود را در دوران حكومت رضاخان گذرانده بود، در كتاب خود تحت نام «آمريكاييها در ايران» گوشه‌هايي از وضعيت اجتماعي، سياسي، اقتصادي و قضايي ايران عصر رضاخان و همچنين حمايت بي‌چون و چراي انگليسي‌ها از وي را تشريح كرده است. او مي‌نويسد:
«رضاشاه هزاران نفر را حبس كرده و صدها نفر را كشته بود، و بعضي‌ها را با دستهاي خودش به قتل رسانده بود.» در نتيجه اين حكومت وحشت، «بر دل مردم ترس افتاده بود. به هيچ‌كس نمي‌شد اعتماد كرد؛ و احدي جرأت اعتراض يا انتقاد نداشت. ... شواهد فراوان و متأسفانه مجاب‌كننده‌اي نيز نشان مي‌داد كه وحشت‌افكني‌هاي [شاه] روان مردم محجوب و زودرنج [ايران] را آشفته كرده و تعادل روحي‌شان را بر هم زده بود. علاوه بر اين، او چنان روحيه خشونت‌آميزي از خود نشان مي‌داد كه تأثيرات شومي در دامن زدن به خلق و خوي ناپايدار مردم، از هم‌گسيختگي كشور، و نابساماني و ضعف حكومت گذاشت.»
ميلسپو توحش رضاشاه را به طور خلاصه اينگونه توصيف مي‌كند: «توسل به ارعاب، بخشي از خلق و خوي رضاشاه بود. وقتي هنوز آن قدر نزديك بود كه بتوانم شاهد وقايع باشم، برخي موارد وحشيگري او توجهم را جلب كرد؛ ولي پس از اولين سال حكومتش، ارعاب شدت گرفت. البته ظاهراً او هيچ‌گاه دست به پاكسازي عمومي نزد، ولي مي‌گويند يك بار قتل‌عام بزرگي كرد. وقتي به ايران بازگشتم، اطلاع يافتم كه هزاران نفر را زنداني كرده و صدها نفر را كشته است، كه از ميان گروه دوم چند نفر را با دستان خودش به قتل رسانده بود. اطلاع يافتم كه شخصيت‌هاي برجسته‌اي را به زندان انداخته است؛ مثلاً فيروز، وزير سابق ماليه؛ تيمورتاش، كه روزي وزير دربار و محرم راز او بود؛ و سرداراسعد، يكي از رؤساي ايل بختياري كه سابقاً وزير جنگش بود. داور نيز كه يك مقام بسيار قابل و توانمند بود، خودكشي كرد. كيخسرو شاهرخ نماينده زردشتي، و يك تاجر معتبر و محترم، و دوست سابق هيأت نمايندگي آمريكا، با آمپول هوا به قتل رسيد. حرمت مذهبي و يا اماكن مقدسه مذهبي نيز مانعي بر سر راه اين حاكم مستبد نبود. او حرمتي براي بقاع متبركه قائل نبود و روحانيون را نيز به قتل مي‌رساند... ترس بر جان مردم افتاده بود. به هيچ‌كس نمي‌شد اعتماد كرد؛ احدي جرأت اعتراض يا انتقاد نداشت. به جز همان اوايل كه چند نفري جرأت سوءقصد به جان شاه را كرده بودند ديگر كسي جرأت آن را پيدا نكرد. مي‌گويند كه خودش معتقد بود خداوند به او عمر درازي داده است.»
اسناد وزارت امور خارجه آمريكا تصوير روشني از حكومت وحشت كه در سال‌هاي 1921 تا 1941 بر مردم ايران حاكم بود ارائه مي‌دهد. براي مدت بيست سال كشور تحت يك حكومت نظامي كاملاً مستبد و ددمنش اداره مي‌شد. مجلس بله قربان‌گو شده و سانسور كامل بر كشور حكمفرما بود. روزنامه‌ها و مديرانشان از اولين قربانيان اين ديكتاتوري بودند. شرح سركوب روزنامه‌ها، خشونت فيزيكي (به ويژه ضرب و شتم‌هاي وحشيانه‌اي كه به دست شخص رضاخان انجام مي‌شد)، و حتي قتل مديران سركش روزنامه‌ها در اين اسناد ثبت و ضبط است.
ميلسپو بلايي را كه رضاشاه بر سر مجلس و مطبوعات ايران آورد اينگونه شرح مي‌دهد: «او قانون اساسي را باطل نكرد، احكام خود را جايگزين قوانين نساخت، مجلس را نبست، و هيأت دولت را نيز منحل نكرد. قانون اساسي، قوانين، مجلس، و هيأت دولت سر جايشان ماندند. ولي در عمل رفتار او كاملاً برخلاف روح قانون اساسي بود و بسياري از مفاد آن، علي‌الخصوص حقوق مردم را نقض كرد. انتخابات برگزار مي‌شد، ولي همه چيز در كنترل شاه بود. مجلس دست‌نشانده‌اش، كه مرعوب و فاسد بود، طبق روال مقتضي قوانين را به تصويب مي‌رساند؛ ولي مطابق آنچه شاه حكم كرده بود، رئيس‌الوزراء و وزيران از طرف شاه منصوب مي‌شدند و دستور مي‌گرفتند و به فرمان او استعفا مي‌كردند. شاه آزادي مطبوعات را كه قبلاً وجود داشت و همچنين آزادي بيان و اجتماعات را نابود كرد... به ايران كه برگشتم مجلس سيزدهم كارش را شروع كرده بود [ژانويه 1943]. تفاوت اين مجلس و مجلس بعدي با مجلس‌هايي كه بيست سال پيش ديده بودم از زمين تا آسمان بود. در آن زمان وكلاي مجلس را بيشتر زمين‌داراني تشكيل مي‌دادند كه هر چند عموماً منفعت‌طلب و مرتجع بودند، به دولت اعتماد چنداني نداشتند، و چون ماليات مي‌پرداختند، واقعاً دغدغه اقتصاد و سلامت دستگاه اجرايي را داشتند. در طول اين چند سال، رضاشاه برخي از بدترين همدستان منفعت‌طلبش را داخل مجلس كرده بود... شاه سابق كه واقعاً قدرت قانون‌گذاري را از كساني كه با لطف خويش وارد مجلس مي‌كرد سلب كرده بود نه فقط آنها را در دخل و تصرفات اقتصادي و غارت‌هايش سهيم مي‌ساخت، بلكه به آنها اجازه مي‌داد تا در دستگاه اجرايي دخالت كنند. فاميل و دوستانشان را در مناصب دولتي بنشانند، و «دستگاه‌هاي» شخصي و فاسدي را در استان‌ها به پا كنند. علاوه بر اين، چون بار ماليات عمدتاً بر دوش فقرا قرار گرفته بود، وكلاي مجلس نه فقط از سرمايه‌گذاري‌ها و سوبسيدها و همچنين ريخت و پاش و اسراف دولت ضرري نمي‌كردند بلكه در بسياري از موارد عوايد زيادي هم نصيبشان مي‌شد.»
در وزارت خارجه آمريكا نمونه‌هاي بسيار زيادي از اسناد راجع به بازداشت و سپس ناپديد شدن مخالفان، از جمله تعداد زيادي از علما، كه برجسته‌ترينشان سيدحسن مدرس بود، يافت مي‌شود. داستان دستگيري و قتل بدون محاكمه شخصيت‌هاي سياسي، نظير تيمورتاش، سرداراسعد، حييم، صولت‌الدوله، فيروز، و سايرين به تفصيل در گزارش‌هاي فوق آمده است. از گزارش‌هاي متعددي كه درباره دستگيري و قتل تيمورتاش تهيه شده است درمي‌يابيم كه درست پيش از مرگ تيمورتاش، رضاشاه در زندان به ملاقات او مي‌رود و چنان كتك وحشيانه‌اي به او مي‌زند كه تيمورتاش بيهوش بر زمين مي‌افتد. «هارت» همچنين خوراندن «حب سفيد» به تيمورتاش را در گزارش‌هايش ذكر كرده است. بدون استثناء علت مرگ در چنين مواردي يا سكته قلبي گزارش مي‌شد و يا سكته مغزي.
آنچه شايد يكي از ابعاد جالب توجه اين رويدادهاي اسفناك براي مورخان باشد، تلاش وزيرمختار انگليس براي نسبت دادن مرگ برخي از اين شخصيت‌هاي زنداني به علل طبيعي است. از همه قابل‌توجه‌تر اصرار وزيرمختار انگليس به همتاي آمريكايي‌اش، «ويليام اچ. هورني بروك» بر اين مسئله است كه مرگ سرداراسعد، وزير جنگ سابق و يكي از رؤساي ايل بختياري، در سال 1934 در زندان، به علت سكته مغزي بوده است. بعدها يكي از مقامات زندان را كه به قتل سرداراسعد متهم بود، در سال 1944 در يكي از ميدان‌هاي تهران در كنار مجسمة سوار بر اسب رضاشاه، به دار آويختند. اين صحنه طنزآميز، «ريچارد فورد» كاردار آمريكا، را بر آن داشت كه در گزارش خود بنويسد در حالي كه مسئول زندان به دار مجازات آويخته مي‌شد، قاتل اصلي يعني رضاشاه كه مجسمه‌اش در ميدان بود از چنگال عدالت گريخته بود.
شرح سركوب وحشيانه عشاير به دست ارتش، غارت مال و اموال آنها و تبعيد اجباري اين مردم نگون‌بخت نيز در گزارش‌هاي مزبور آمده است. صحنه هولناك گذراندن مردان و زنان سالخورده و كودكان از صدها كيلومتر زمين خشك و لم‌يزرع تبعيد از خانه و كاشانه‌شان در غرب ايران به مناطق دورافتاده خراسان به خوبي در اين گزارش‌ها انعكاس يافته است. ناراحت‌كننده‌تر از آن شرح مفصل كشتار مردم در ژوئيه سال 1935 در مشهد است. چنانكه وزيرمختار آمريكا توصيف كرده، نيروهاي ارتش به دستور شخص شاه به تظاهركنندگان حمله كردند، و «استفاده از تيربار موجب تلفات هولناكي شد.» برآورد محافظه‌كارانه از شمار كشتگان و مجروحان 500 نفر بوده است. علاوه بر اين، در حدود 2000 نفر نيز دستگير شدند و هر روز در گروههاي 30 نفري فلك مي‌شدند.
انگليسي‌ها در اولين واكنش خود به اين تراژدي اسفناك، درست همانند زماني كه سعي داشتند مرگ برخي شخصيت‌هاي زنداني در سال 1934 را به علت‌هاي طبيعي نسبت بدهند، حالا نيز تلاش مي‌كردند كه تعداد تلفات را كمتر از واقع ذكر كنند، و اصرار داشتند كه «فقط» شصت نفر كشته و 120 نفر دستگير شده‌اند.
بر اساس گزارش وزيرمختار آمريكا، بعد از اين واقعه اسفناك دلمشغولي اصلي وزيرمختار انگليس محافظت از جان رضاشاه در مقابل سوءقصدها بود.
هارت مي‌نويسد: «انگليسي‌ها هميشه براي موفقيت سياست‌هايشان به او ِ[رضاشاه] متكي بودند» و مي‌خواستند كه رضاشاه زنده بماند، و بدين ترتيب ادامه كشتارها را تضمين مي‌كردند. در سال 1938 حكومت وحشت علاوه بر ساير شخصيت‌ها مدرس، علي‌اكبر داور، نصرت‌الدوله فيروز، حسين دادگر، علي دشتي و زين‌العابدين رهنما را نيز طعمه خويش ساخته بود. چهار شخص اول به سرنوشت شومي گرفتار شدند. بقيه نيز يا تبعيد شدند و يا در بيمارستان زندان «بستري». در اينكه مدرس از همان اول دشمن سرسخت رضاخان بود شكي نيست، ولي برخي از قربانيان مزبور از همان روزهاي اول حكومت رضاخان از ملازمان نزديك او بودند و در رسيدنش به قدرت نقش داشتند.