فرقه‌سازي انگلستان در كشورهاي اسلامي و ايجاد تفرقه بين شيعه و سني

فرقه‌سازي انگلستان در كشورهاي اسلامي و ايجاد تفرقه بين شيعه و سني

مقدمه
پيش از بحث درباره نقش انگلستان در فرقه سازي، لازم است به تاريخچه‌اي از دخالت انگليس در مسائل ايران بپردازيم.
معمولاً مورخين، دخالت انگليس در كشور ما را از زمان جنگ ايران با انگليس در هرات مي‌دانند كه به شكست ايران و از دست دادن هرات انجاميد. همان گونه كه دخالت روس را در اوضاع ايران، از زمان شكست ايران در جنگ قفقاز و سقوط و جدايي آن سرزمين از ايران، و قرارداد ننگين «تركمن چاي» مي‌دانند كه هر دو شكست در زمان فتحعليشاه اتفاق افتاد. آنان دخالت دو دولت روس و انگليس را در ايران پيش از اين تاريخ كمرنگ  و يا ضعيف و يا پنهاني  مي‌دانند.
دكتر شيخ‌‌الاسلامي در مجموعة مقالات خود، چند مقاله اول را به سابقة نفوذ انگليس در ايران اختصاص داده است. وي در مقاله اول، سبب دوستي و طرفداري برخي از رجال سياسي ايران در اين عصر از يكي از اين دو دولت را، عمدتاً استبداد حاكمان و سلاطين قاجاري، در انتقام‌گيري از شخصيتهاي سياسي بركنار شده دانسته و شواهدي چند نيز ذكر كرده است.
حال آنكه در كتاب خاطرات همفر، دخالت انگليس در ايران، پيش از اين تاريخ در عصر صفويه به صراحت آمده است.

خاطرات همفر
بر اساس اعترافات همفر، عامل اطلاعاتي انگليس در ممالك اسلامي، كه ما را به مقصود نزديك مي‌كند و ضمناً از دقت و دورانديشي فوق‌العادة وزارت مستعمرات انگلستان پرده برمي‌دارد:
اولاً: بنا به گفته همفر : وي در سال 1710م/1123ق/1188ش كه تقريباً دوازده سال پيش از انقراض سلسله صفويه (1135 ق يعني درست سه قرن پيش) از سوي وزارت مستعمرات انگلستان مأمور جاسوسي در كشورهاي مصر، عراق، ايران، حجاز، استانبول (مركز خلافت عثماني) مي‌شود، تا اطلاعات كافي به منظور جستجوي راههاي در هم شكستن اتحاد مسلمانان، و نفوذ استعماري در ممالك اسلامي به دست آورد. هم‌زمان با او نه نفر جاسوس ديگر از بهترين و ورزيده‌ترين مأموران وزارت مستعمرات، اين‌گونه مأموريتها را بر عهده داشتند و در راه فراهم ساختن موجبات تسلط استعماري انگليس، و تحكيم مواضع آن دولت در نقاط استعمار شده، فعاليت مي‌كردند.
اعتبار مالي كافي در اختيار اين هيأتها قرار داشت و به نقشه‌هاي دقيق و اطلاعات دست اول مجهز بودند. از جمله فهرستي كامل از نام وزرا، فرمانروايان، مأموران عالي‌رتبه، علما و رؤساي قبايل به آنها داده شده بود.
ثانياً: براي اينكه دقيقاً به فعاليتهاي جاسوسي و استعماري دولت انگليس، در ممالك تحت استعمار آن، و ديگر ممالك آشنا شويم، به چند نكته اشاره مي‌شود:
1ـ انگلستان وزارتي به نام «وزارت مستعمرات انگلستان» در سه قرن پيش از اين با برنامه‌ها و نقشه‌هاي منظم و اطلاعات كافي از ممالك اسلامي داشت.
2ـ همفر، از آغاز اشتغال در اين وزارتخانه وظيفه خود را به خوبي انجام داد بويژه مأموريت رسيدگي به امور «شركت هند شرقي» كه ظاهراً مسئله‌اي بازرگاني و در باطن جاسوسي بود، در آن وزارتخانه موقعيت خوبي داشت.
3ـ به گفته وي، دولت انگليس خيالش از هندوستان و چين تحت نفوذش، به لحاظ تضادهاي داخلي و اختلافات قبيله‌اي و قومي و مذهبي، آسوده بود، و مواظبت مي‌كرد كه آنان بيدار نشوند، و همچنان در جهل و تفرقه و فقر و بيماري به سر برند، و براي اين كار برنامه‌هاي دقيقي تهيه شده بود.
اما در دو كشور عثماني و ايران، با وجود قراردادهايي بين آنان و انگليس، و نفوذ جاسوسان انگليس در اين دو كشور كه با موفقيتهايي از قبيل ترويج فساد اداري، و رشوه‌خواري، و خوشگذراني پادشاهان همراه بود و بنيان اين حكومتها را متزلزل كرده بود،‌ در عين حال، انگلستان از نتايج ضعف اين حكومتها به سود خود مطمئن نبود،  به دلايلي از جمله نفوذ معنوي اسلام، و اينكه اسلام دين زندگي و سيادت و آزادگي است، و پيروان راستين اسلام، به آساني تن به اسارت و بندگي نمي‌دهند، هوشياري و دورانديشي و تحريكات حكومتها در اين دو كشور، و نيز علماي اسلام: مانند مفتيان «الازهر» در مصر، و مراجع تشيع در ايران و عراق، هر كدام مانع بزرگي در برابر مقاصد استعماري انگلستان، جلوه مي‌كردند. به خصوص كه علما در مردم نفوذ فراوان داشتند و حكومتها و مردم براي آنان احترام قائل بودند.
4ـ همفر بارها از تشكيل كنفرانسهايي براي در هم شكستن نيروهاي مسلمين و ايجاد نفاق و تفرقه در ميان آنها، سخن مي‌گويد كه شايد بتوانند مسيحيت را در كشورهاي اسلامي ـ همان طور كه در اسپانيا رخ داد ـ رواج دهند. اما بنا به اعتراف آنها ريشه‌هاي درخت تناوري ـ يعني درخت اسلام ـ را كه از شرق تا غرب كرة زمين امتداد دارد به آساني نمي‌توانند قطع كنند و گفتند: در عين حال، بايد به هر قيمتي شده، اين دشواريها را تحمل كنيم، زيرا آيين مسيحيت در صورتي پيروز خواهد شد، كه در سراسر عالم انتشار يابد.
5ـ پس از برگشت وي به لندن و بازگويي نتايج مأموريتش خود، كه قبلاً هم مرتباً گزارش مي‌كرد، معاون وزارت مستعمرات به وي مي‌گويد:  موضوع مهم براي تو در مأموريت آينده دو نكته است: يافتن نقاط ضعف مسلمانان، و ايجاد تفرقه بين ‌آنان.
6ـ بار ديگر او را به لندن فراخواندند تا، وزير به او بگويد: همان‌گونه كه كميسيون مخصوص امور مستعمرات، ابراز عقيده كرده‌ است بايد شما را از دو راز مهم باخبر سازم، كه در مأموريتهاي آينده شما فوق‌العاده سودمند و مؤثر خواهد بود. به گفته همفري؛ وزير مرا به يكي از اتاقهاي وزارتخانه برد، عده‌اي در اطراف ميز گردي نشسته بودند كه عبارت بودند از 1ـ شبيه امپراتوري عثماني كه به زبان تركي صحبت مي‌كرد 2ـ شبيه شيخ‌الاسلام قسطنطنيه (استانبول) 3ـ شبيه پادشاه ايران 4ـ شبيه عالمي شيعي مذهب در دربار ايران 5ـ شبيه مرجع تقليد شيعيان در نجف.
سه نفر اخير به فارسي و انگليسي صحبت مي‌كردند كه همراه آنان مترجم و منشي بود و منشيان قبلاً با آن اشخاص، تماس داشته و آنان را از اطلاعات رسيده توسط جاسوسان از پنج تن اصلي مقيم استانبول و تهران، و نجف كاملاً باخبر كرده بودند.
معاون گفت: اين پنج نفر در قالب شخصيتهاي اصلي خود رفته‌اند تا آشكار شود مقامات مذكور چگونه مي‌انديشند. و سؤالاتي كه از آنها مي‌شد 70 درصد با انديشة شخصيتهاي اصلي، هماهنگ بود. آن گاه نمونه‌هايي را ياد مي‌كند.
اين نخستين رازي بود كه معاون وزير به دستور وزير به همفر گفت كه در كتابي گرد آمده بود. راز ديگر را هنگامي به او گفتند كه كتاب دوم را مطالعه كند و از اطلاعات تازه‌اي از اوضاع ممالك اسلامي و نقاط ضعف و قوت آنها باخبر شود.  مانند چگونگي انديشه و اعتقاد مسلمانان شيعه و سني در مسائل گوناگون، علل عقب‌ماندگي ملتهاي مسلمان و غيره. در اين كتاب نقاط ضعف مسلمين عبارت بودند از:
1ـ اختلافات شيعه و سني، و فرمانروايان و مردم و حكومتهاي عثماني و ايران و اختلافات عشاير و سوءتفاهمات علما و عمال حكومت.
2ـ ناداني و بي‌سوادي عمومي.
3ـ جمود فكري و تعصب.
4ـ بي‌اعتنايي به زندگي مادي.
5ـ استبداد و ستم حكومتها.
6ـ ناامني و نبود راههاي ارتباط.
7ـ فقدان بهداشت عمومي و درمان.
8ـ ويراني شهرها و نبود سيستم آبياري.
9ـ هرج و مرج در ادارات دولتي و نبود قانون...
10ـ اقتصاد ناسالم.
11ـ فقدان ارتش منظم.
12ـ تحقير زنان.
13ـ آلودگي شهرها و روستاها.
در اين كتاب، پس از برشمردن نقاط ضعف، به اين حقيقت اشاره مي‌كند  كه آيين اسلام ابداً با اين كمبودها هماهنگي ندارد، و آن گاه مزاياي اسلام را هم در سيزده مورد برمي‌شمارد. سپس در فصل ديگري به نقاط قوت اسلام و علل پيشرفت مسلمانان در 23 امر مي‌پردازد كه آخرين آنها ارج‌گزاري بسيار به قرآن و حديث و لزوم پيروي و به كار بستن آنها است. آن گاه توصيه‌هايي براي گسترش آن نقاط ضعف اشاره مي‌كند از جمله دامن زدن به اختلافات مذهبي و نگه داشتن مسلمين در جهل و بي‌خبري، و فقر و قحطي و ويراني.
در فصل ديگر، 23 توصيه در نابود ساختن عوامل و اسباب قوت و نيرومندي مسلمانان و ناتوان كردن آنان عرضه مي‌كند از قبيل تشديد تعصبات قومي و قبيله‌اي و مذهبي، ترويج شرابخواري، ايجاد تزلزل در عقيده مسلمانان به جهاد با كفار، بر هم زدن رابطه دوستي ميان عالمان دين و مردم، معرفي اسلام به دين اختلاف و آشوب و هرج و مرج، و مانند اينها.
پس از آن، معاون وزارت مستعمرات از راز دوم كه به همفر وعده داده بودند پرده برداشت و آن موافقت‌نامه چهارده ماده‌اي بود كه مقامات بلندپايه انگليس به تصويب رسانده بودند.  از آن جمله در ماده 6 آمده بود: تبليغ عقايد و مذاهب ساختگي، در مناطق اسلامي، با برنامه‌ريزي آگاهانه و منظم.
ثالثاً: مهم‌ترين كار همفر در عراق و ايران كه با قدرداني و سپاس وزارت مستعمرات همراه بود، و از راههاي گوناگون، و توسط جاسوسان، همواره از آن كار باخبر مي‌شدند، آشنايي او در بصره با محمد بن عبدالوهاب، مؤسس مسلك وهابيت و آماده ساختن او براي گسترش اين مسلك بود.
همفر، نخست سفر خود را از استانبول، مركز خلافت عثماني و با آشنايي با زبان تركي و عربي، و آموزش نماز و احكام اسلام، توسط روحاني «كهنسالي» از اهل تسنن به نام «شيخ احمد افندي» آغاز كرد و پس از دو سال توقف در استانبول به لندن فرا خوانده ‌شد.  پس از شش ماه توقف در لندن و ازدواج، مأمور رفتن به عراق ‌شد كه با شش ماه معطلي در راه به شهر بصره ‌رسيد.  او براي اولين بار در اين شهر با ايرانيها و مذهب تشيع آشنا شد و از آنان زبان فارسي را مي‌آموخت.
در بصره با جواني عرب زبان به نام «محمد بن عبدالوهاب» برخورد كه به سه زبان تركي و فارسي و عربي آشنا بود. اين جوان، در كسوت روحانيت و علماي دين، و بسيار جاه‌طلب و بلندپرواز، و بي‌نهايت عصباني مزاج بود.
همفر، گفتگوهاي خود را با محمد آغاز كرد و از كوشش خود براي نفوذ وي در افكار و آماده ساختن محمد براي ادعاي جديدش، در چند جاي اين كتاب  به تفصيل، از جمله بحثهاي طولاني‌اش با او در موضوعات مختلف ديني، بيان كرد، و از روشنفكري و آزادانديشي اين جوان به نيكي ياد نمود و گفت: «هدف من از اين بحثها ايجاد فكر رهبري و پيشوايي در شخصيت محمد بود.  و به همين خاطر به دروغ، خواب نديده‌اي را بازگو نمود  سپس او را روانة شهر اصفهان كرد تا با عقايد و آداب شيعيان، كاملاً آشنا شود. در اصفهان نيز با جاسوسان ديگر انگليس برخورد نمود و آنان هم به نوبة خود به افكار او كمكي شايان كردند.
همفر، در جايي ديگر از خاطرات خود،  دستور وزارت مستعمرات را درباره كار محمد بن عبدالوهاب، در شش ماده برمي‌شمرد، از جمله:
1ـ تكفير همه مسلماناني كه به مذهب او نگرويده‌اند.
2ـ در صورت امكان، انهدام كعبه به بهانه اين كه هنوز نشانه‌هايي از بت‌پرستي در آن به جاي مانده است.
3ـ ويران كردن بارگاهها و مقابر و زيارتگاههاي مسلمانها در همه جا.
همفر پس از بازگشت به بصره براي بار دوم، با خبر شد كه محمد بن عبدالوهاب راهي «نجد» در عربستان شده است، او نيز عازم نجد شد و او را در ادعاي خودش ياري داد  تا آخر كتاب.
حال، اگر گفته‌هاي همفر درست باشد، بايد اعتراف كرد كه وي بزرگ‌ترين شالوده را براي ايجاد اختلاف ريشه‌اي (يعني اختلاف در حد كفر و ايمان) در جامعه اسلامي ريخته است تا مسلمانها نه تنها در چند مذهب شناخته شده و بر سر مسائلي از قبيل خلافت و امامت يا در مسائل فقهي فرعي مانند وضو و نماز و حج، با هم اختلاف داشته باشند، بلكه در اصل اسلام و كفر يكديگر، كه لازمه‌اش جواز كشتن هم‌ديگر است با هم درگير شوند.
اكنون نيز وهابيت (كه خود را «سلفي» يعني پيرو سلف صالح پيش از پيدايش مذاهب، و به قول آنان: :«بدعت مذاهب» مي‌داند) همة مسلمانان جز خود را گمراه، و بدعت گذار، و غالباً كافر مي‌دانند و از اين رو مفتي آنان به طور رسمي به كفر و جواز كشتن شيعيان، فتوي مي‌دهد.
از ديرباز، وهابيت با رژيم سعودي همدست و هماهنگ بودند و هستند و همواره از كمكهاي مالي و سياسي و حمايتهاي همه جانبه آن رژيم، برخوردار بوده است.
بنا به گفتة همفر ، محمد بن سعود، سرسلسله اين نظام، ‌يكي از عمال انگليس بوده، و اصولاً اين نظام، به خاطر ياري رساندن و همكاري با محمد بن عبدالوهاب به وجود آمده است، و هماهنگ با آن ادامه دارد. سياست و حكومت از آن خاندان سعودي، كه حتي نام خود را جزء نام كشورشان كرده‌اند (عربستان سعودي) و امر ديانت و فتوا و رياست كلية شئون ديني، از آن خاندان محمد بن عبدالوهاب بنام «آل الشيخ» است.
اين نظام، همواره مورد حمايت انگليس (و در سالهاي اخير امريكا) بوده است و اولين ضربه را به خلافت عثماني (كه به هر حال، پشتوانة محكمي براي اسلام بود) زد، و عربستان را با كمك انگليس از قلمرو خلافت بيرون آورد.
ناگفته نماند كه محمد بن عبدالوهاب از نوشته‌‌ها و نوآوريهاي «ابن تيميه» (معاصر علامة حلي - متوفاي 728‍ ق - بوده و با او در كتاب منهاج السنه در برابر كتاب منهاج الكرامه از علامه، به جدال پرداخته است) بهره فراوان برده، عنوان «سلفي» را از «ابن تيميه» گرفته است. با اين تفاوت كه ابن تيميه پيروان مذاهب را تكفير نمي‌كرد، ولي آنها را بدعت‌گذار و گمراه مي‌دانست. اما محمد بن عبدالوهاب اين گمراهي را نسبت به برخي از فرقه‌هاي اسلامي مانند شيعيان و صوفيان، به حد كفر و شرك رسانيده است.
اين نكته‌ در خاطرات «همفر» نيامده است و حتماً بايد به گفته‌هاي او ضميمه گردد.
به هر حال، نقش وهابيت به تدريج در شبه قاره هند و آسياي ميانه، و افريقا و حتي در مصر و سوريه و اردن، آشكار است. دولت سعودي، با سرماية نامحدود نفتي، و با تأسيس دانشگاهها و مدارس و حوزه‌هاي علميه در داخل و خارج كشور، به آموزش و تربيت هزاران استاد و دانشجو، براي انتشار مسلك وهابيت (يا سلفي‌گري) سعي بليغ دارد كه نمونة بارز آن، پديده شوم «طالبان» در پاكستان و افغانستان است، و تنها دولت سعودي و يكي از امارات خليج فارس، رژيم طالبان را (كه از ميان رفت ولي به مسلك خود ادامه مي‌‌دهند) به رسميت شناختند.
اينجانب، در سفرهاي مكرر به ازبكستان، و ديگر كشورهاي آسياي ميانه كه از سلطه شوروي سابق آزاد شده‌اند، نمونه‌هايي از اختلافات داغ ميان اهل سنت و دسته‌هاي وهابي شده را به رأي‌العين، مشاهده كرده‌ام كه آينده شومي متوجه اين كشورهاست.
ناگفته نگذارم، من در دوران تصدي ادارة «مجمع تقريب مذاهب اسلامي» از سال 1369 تا 1379 برخوردهايي با طرفداران وهابيت داشته‌ام، از جمله نامه‌اي به آقاي «بن باز» مفتي عربستان (كه تنها مفتي از غير خاندان آل الشيخ بود) نوشتم مبني بر اينكه «زيارت قبور» و تبرك به اوليا، كفر و شرك نيست، بلكه از قبيل ساير مسائل اختلافي ميان مسلمانان است، كه بايد مورد بحث قرار گيرد. نه اينكه وسيله كفر و شرك شود. «بن باز» به اين نامه جواب داد كه هر دو در مجلة رساله‌التقريب منتشر گرديد.

فرقة قاديانيه يا احمديه
ظهور فرقه قاديانيه در هند نيز بسيار شباهت دارد به آنچه در ايران رخ داد. اين فرقه را ميرزاغلام احمد قادياني (1255ق/ 1326ق) بنياد نهاد. وي مردي روحاني و اهل قصبة «قاديان» از شهرستان «گرداس پور پنجاب» بود كه در پنجاه سالگي مدعي مهدويت و رجعت مسيح شد؛ يعني خود را مهدي موعود اسلام، و مسيح موعود مسيحيت خواند، و در چهاردهم مارس 1889 ادعا كرد كه وحي بر او نازل شده و پيامبر است و عده‌اي به او گرويدند.
نام اين فرقه قادياني يا ميرزايي است، و اينك خودشان را «احمديه» مي‌نامند.  در كانالهاي تلويزيوني عربي، كانالي به نام «قناه‌الاحمديه الاسلاميه العربيه» وجود دارد كه به زبان عربي تبليغ مي‌كند، و به منظور نفي ادعاي نبوت جديد، همواره برنامه‌هاي خود را با اين آية شريفه آغاز مي‌كند: «ما كان محمد اَبا احد من رجالكم و لكن رسول‌الله و خاتم‌النبيين » لكن در خلال بحثها به اثبات نبوت تبعي غلام احمد را در دين اسلام مي‌پردازند و او را به عنوان مروج اسلام معرفي مي‌كنند، در عين حال اصرار بر مهدويت و مسيح بودن او دارند، و شب و روز پيرامون اين مذهب با نشان دادن مساجد و اجتماعات آنان در سراسر جهان، و گفتگو با رهبر چهارم آنان كه فوت شده است و رهبر كنوني آنها تبليغ مي‌كنند. از رهبرشان به عنوان «اميرالمؤمنين» نام مي‌برند كه به انگليسي سخن مي‌گويد و سخنانش به عربي ترجمه مي‌شود و اين برنامه از مركز آنان در لندن پخش مي‌شود.
ظاهراً عقايد و اعمال عبادي و آداب غلام احمد موافق اسلام بود، و فقط در سه اصل نفي جهاد و ادعاي مسيح و مهدي بودن، با ساير مسلمانان اختلاف داشت و مي‌گفت: اسلام مشتق از سِلم و دين آشتي و صلح است، و بايد با منطق و مسالمت، و نه با زور (و با جهاد) پيش رود و مسلمانان بايد پيرو دولتهاي خود باشند.
اين، در حالي بود كه هند مستعمرة انگليس بود، و اين دو امر يعني اسقاط حكم جهاد اسلامي و لزوم پيروي از دولت كه انگليسي بود كه به وضوح، حمايت از انگليس، شمرده مي‌شد و از سوي مسلمانها وسيله انتقاد و بدگماني به غلام احمد بود.
پس از مرگ غلام‌احمدميرزا نورالدين، و بعد از او در سال 1914م ميرزابشيرالدين‌ محمد احمد پسر غلام‌احمد، خليفة اول و دوم او شدند. و بعد از مرگ نورالدين بين آنها انشعاب پيدا شد. گروهي پيرو مولوي محمدعلي گرديدند كه معتقد بود، غلام احمد نبي يا مهدي و يا مسيح نبوده بلكه مبشر و مجدد اسلام بوده است. اين گروه انجمني به نام «انجمن اشاعه اسلام احمديه» تشكيل دادند، و به «اعضاي انجمن لاهور، و مجددي» معروف گشتند. اما اكثريت قاديانيها به رياست ميرزابشيرالدين و جانشينانش، بر عقيدة نبوت و مهدويت و مسيحيت غلام احمد، باقي ماندند.
مركز اين فرقه «قاديان» بود، و بعد از تشكيل پاكستان به اين كشور منتقل و در قصبة «ربوه» مستقر شدند. هر دو گروه مساجدي در نقاط مختلف جهان (از جمله در افريقا) بنا كرده، تبليغات دامنه‌داري را دنبال مي‌كنند. و هيأتهايي از هر دو دسته با پشتكار به نشر عقايد خود ادامه مي‌دهند. پيروان اين مذهب از هر دو گروه بيش از يك ميليون نفر است كه بيشتر در پنجاب و بمبئي و افغانستان و عربستان و ايران و مصر سكونت دارند. دستة مجددي از سوي مسلمانان تا حدودي پذيرفته شده‌اند، اما قاديانيها از سوي مسلمانان و ‌مسيحيان و هندوان، ملحد و مطرود تلقي مي‌شوند.  و در حال حاضر در پاكستان، قاديانيها تكفير گرديده‌اند، پايگاه مركزي آنها در لندن است.
از غلام احمد كتابهايي به جاي مانده است. او مجله‌اي انگليسي زبان از سال 1952م در قاديان منتشر مي‌نمود كه ارگان رسمي قاديانيها است و هنوز هم ماهيانه مرتباً انتشار مي‌يابد.
مولانا محمدعلي رهبر مجدديّه قرآن را به سبكي بديع به انگليسي ترجمه و تفسير كرده است. كتابي نيز تحت عنوان آيين اسلام به انگليسي و بر مبناي عقايد مجدديّه تأليف نموده كه به زبانهاي مختلف ترجمه شده است.
چند سال قبل، اينجانب در كشور «كنيا» در شهر نايروبي از مركز قاديانيها بازديد كردم. مدير آن مركز كه در كسوت روحانيت بود اصرار داشت كه از آيات قرآن ثابت كند پس از رسول اكرم، پيغمبر خواهد آمد، و از اينكه در پاكستان آنان را تكفير كرده‌اند به شدت ناراحت بود. من از او پرسيدم شما پيرو كدام يك از مذاهب اربعه‌ايد. گفت: «مذهب حنفي». در كنار آن دفتر، مسجدي قرار داشت كه همراهان ما از آن ديدن كردند اما من تا در آن رفتم بنا به احتياط، كفشهاي خودم را درآوردم و با پاي برهنه وارد آن مسجد شدم. در هر حال، ظهور قاديانيه تقريباً هم‌زمان با پيدايش بابيه و با ادعاي مهدويت بوده است لكن بابيه از آن تجاوز كرده چنان كه خواهيم گفت دين جديدي ادعا كرده‌اند و اسلام را منسوخ دانسته‌اند، اما قاديانيه هر دو گروه به ظاهر، پيروي از اسلام را شعار خود قرار داده‌اند.

نقش انگليس در پيدايش قاديانيه
عجيب است كه نقشه‌هاي وزارت مستعمرات انگلستان، به طور دقيق در هند به وسيله قاديانيها پياده شده است. كتابي عربي پيش رو دارم به نام القاديانيه و الاستعمار الانجليزي نوشته «الدكتور عبدالله سالوم السامرائي» ظاهراً چاپ عراق كه از هر لحاظ به طور مستند رابطة غلام احمد قادياني با انگليس را، روشن مي‌كند. اين كتاب ارزش ترجمه به فارسي را دارد.
در فصل اول  از كتاب القادياني و القاديانيه (صص 16 و 17) نوشته ابوالحسن ندوي، نويسنده معروف هندي، در اين باره آمده است: غلام احمد بن مرتضي... از خانداني مغولي و اصلاً ايراني است كه در زمان «سلطان بابر» در «سمرقند» ساكن بودند و به هند هجرت كردند، در ناحيه پنجاب سكنا گزيدند. و خود غلام احمد نسب خود را بدين گونه نقل مي‌كند و مشروحاً علت مهاجرت به هند و سمتهايي را كه در هند دارا بوده‌اند، ياد مي‌كند. از سوي ديگر خود را به خاندان رسول اكرم منتسب مي‌سازد مي‌گويد از نسل حضرت فاطمه عليهاسلام است.
در اين صفحات، زندگي شخصي غلام احمد به تفصيل آمده است تا اينكه به نقل از «كتاب آقا شور كشميري» به نام «حَوَنه‌الاسلام» يعني خائنين به اسلام (ص 3) مي‌گويد: هنگامي كه انگليس در ولايت پنجاب به جنگ پرداخت، پدر غلام احمد، غلام مرتضي (و برادرش غلام قادر) به اردوي انگليس پيوسته خدمات مشتركي به آن نمود و با مبلغ هفتصد روپيه بازنشسته شد. غلام مرتضي در انقلاب عمومي سال 1857م (عليه انگليس) پنجاه تن سواره به كمك انگليس گسيل داشت، و خود او در اين جنگ عده‌اي از جوانان مسلمان را كه با انگليس مي‌جنگيدند كشت و مورد تقدير و سپاس جنرال نكلسون (فرمانده انگليسي) قرار گرفت.  ميرزاغلام احمد نيز در كتابهايش به دوستي صميمي خود با انگليس اعتراف مي‌كند و در كتاب البريه (صص 3 تا 4) مي‌گويد: «حكومت، اعتراف كرده كه خاندان من در «پيشاپيش» خاندانهايي بود كه در هند به وفاداري و اخلاص با حكومت انگليس معروفند.»
غلام احمد در چنين خانداني پرورش يافت. و هفده ساله بود كه به كمك پدر و برادرش به نيروهاي انگليسي شتافتند. او مي‌ديد كه خانه آنها مركز اجتماع فرماندهان جنگي انگليسي بود. و از سوي ديگر احساس مي‌كرد كه نيروهاي انگليس، نياز به رهبري روحاني دارند كه از آنها حمايت كند و او خود را از همان جواني براي اين خدمت، آماده مي‌كرد. انگليس نيز او را براي اين امر ياري مي‌داد تا با شورشهاي فراوان عليه انگليس در منطقه هند و افغانستان و مناطق مجاور آن مقابله كند.
دكتر سامرائي، از قول ابوالحسن ندوي نقل مي‌كند: در آن زمان، مناظره بين اديان و فرقه‌ها شايع بود، و كشيشها به شدت عليه اسلام فعاليت مي‌كردند، و مسلمانان هم به رد آنها مي‌پرداختند، حتي غلام احمد نيز در آن معركه عليه دشمنان اسلام، ‌قلم‌فرسايي مي‌كرد، و انگليس هم به منظور سرگرمي مردم، و انصراف آنان از جنگ با انگليس در انقلاب سال 1857، به اين درگيريهاي مذهبي كمك مي‌كرد.
سرانجام، انگليسيها به شخصيت غلام احمد پي بردند و دانستند كه او هنوز در دل خود برق پيروزيهاي چنگيزخان مغول، سركردة خاندان خود را احساس مي‌كند. به علاوه او از خاندانهاي معروف پنجاب است و به خاندان ايراني و هاشمي هم نسبت دارد، پس چه بهتر كه او را براي هدف خود آماده كنند.
غلام احمد نيز با گرايش به تصوف و پوشيدن لباس درويشي و زهد و رياضت خود را آماده مي‌كرد.
و اينك اين بحث را با گفتة خود غلام احمد كه در مجلة الفضل مورخ 3 مارس 1935 و نيز در كتاب ترياق القلوب تأليف او آمده، پايان مي‌دهيم. در آن مجله با افتخار مي‌گويد: «خاندان ما به حكومت انگليس در هند و خارج هند خدمت كردند و با سخاوت، خون خود را در راه آنها بذل نمودند، مانند عبداللطيف قادياني كه در افغانستان دعوت قاديانه را نشر مي‌داد و جهاد را انكار مي‌كرد به طوري كه دولت افغانستان، مي‌ترسيد اين دعوت حس جهاد با كفار را از ميان ببرد.»
و دركتاب تريا‌ق‌القلوب مي‌گويد: «من بيشتر عمر خود را در حمايت از دولت انگليس گذرانده‌ام و در جلوگيري از جهاد و لزوم اطاعت از(اولي‌الامر انگليس) قلم زده‌ام.»

بابيت و بهاييت در ايران
بحث دربارة پيدايش بابيت و بهاييت كه مآلاً به دين جديد ساختگي تبديل شدند و اسلام را منسوخ دانستند، متوقف بر شناخت مسلك شيخيه است كه يك مسلك شيعة افراطي و غلو‌آميز با ادعاي رابطة خاص مؤسسين آن با امام عصر عجل‌الله فرجه (نه به نام وكيل آن حضرت مانند وكلاي اربعة ايشان) بلكه به عنوان بندة خالص و مؤمن حقيقي كه داراي كمالات عالي است و به گونه‌اي از آن حضرت الهام و دستور مي‌گيرد.
شيخيه، براي اسلام، چهار ركن قايل‌اند: توحيد، نبوت، امامت، اعتقاد به وجود كسي با اين اوصاف به عنوان «ركن رابع».
دربارة شيخيه كتاب‌هايي نوشته شده، كه تنها از كتاب بهاييت در ايران، نوشتة دكتر سعيد زاهد زاهداني به طور فشرده مطالبي را با قيد شماره از فصل دوم اين كتاب (از صفحه 86 تا 97) تحت عنوان «گفتار اول» نقل مي‌كنم.
1ـ در عصر فتحعليشاه قاجار، در بين شيعيان و به خصوص در ايران و عراق دو مكتب فقهي كه از ديرباز آغاز شده بود به شدت با هم درگير بودند، يكي مكتب اصولي كه علم اصول را در استنباط احكام دخيل مي‌دانست و علاوه بر كتاب و سنت از دليل عقل هم استفاده مي‌كرد. اين مكتب توسط وحيد بهبهاني متوفاي 1204ق حمايت شد و در قرن سيزده و چهارده، به اوج خود رسيد، و نمودار كامل آن در قرن سوم كتاب جواهر‌الكلام كه تنها از روايات ائمه اهل بيت، فقه را مي‌گرفت و به عقل اعتنايي نداشت. فهم قرآن را هم مختص به ائمه اهل بيت مي‌‌دانست.
در اواخر قرن 12 قمري عالمي به نام شيخ احمد احسائي اهل احساء متولد 1166 با گرايش اخباري‌گري و يك نوع غلو درباره امامان، و با آميزه‌اي از فلسفه و تصوف، مسلكي را با سخنان تازه، بنا نهاد كه بعداً به نام «شيخيه» شهرت يافت.
2ـ عقايد خاص شيخ احمد: او اعتقاد به وجود ركن رابع داشت كه حقايق را مستقيماً از امام زمان مي‌گيرد و قهراً بر خود او منطبق مي‌گرديد.
او محل اقامت امام زمان را در اقليم هشتم به نام «عالم هور قلياء» و بيرون از كرة زمين مي‌داند كه داراي دو شهر است به نامهاي «جابلقا و جابلسا» با شرح خصوصيات آنها. در حالي كه عموم شيعيان حضرتش را در روي زمين و در ميان مردم مي‌‌دانند.
او بسياري از بيانات خود را توسط خوابهايي به امامان معصوم نسبت مي‌داد و مستند مكتوبي ندارد. او عقايد خود را صريح و روشن بيان نمي‌كرد.
او به علت ردّ معاد جسماني، مورد تكفير يكي از علماي بزرگ قزوين مشهور به شهيد ثالث قرار گرفت. او معاد را روحاني و با جسم هور قليايي مي‌دانست.
شيخ احمد، كتابي در شرح زيارت جامعة كبيره نوشته كه غلو‌آميز است، و عقايد خود را در آن كتاب و نيز در كتاب جوامع‌الكلام ذكر كرده است.
3ـ يكي از شاگردان شيخ احمد، سيد كاظم رشتي است كه در كربلا ساكن بود و عده‌اي شاگرد داشت. او نيز به ركن رابع كه او را «قرية ظاهره» مي‌ناميد زياد اهميت مي‌داد و پياپي شاگردان خود را به يافتن اين رجل الهي دعوت مي‌نمود، و به طور غيرمستقيم آنان را به سوي خويش مي‌خواند.
او نيز به چهار ركن براي دين از جمله «ركن رابع» قايل بود. و عقيده داشت مردم نمي‌توانند به معرفت خدا و پيامبر و امام نايل گردند پس ناچارند به دنبال ركن رابع باشند و با شناخت او به معرفت اركان دين دست يابند.
4ـ شيخ احمد و سيد كاظم به هر پرسشي پاسخ مي‌دادند و از خود مطالبي مي‌بافتند به خصوص سيدكاظم در رساله‌اي به نام شرح خطبة طتنجيه كه به دروغ به امام علي عليه‌السلام نسبت داده‌اند و هم در كتاب مجموعه رسائل و كتاب شرح قصيده مطالب تازه‌اي درباره عالم هورقليا و شهرها و كوچه‌هاي آن آورده كه بسيار خنده‌آور است.
سيدكاظم براي شيخ احمد مقامات علمي و روحاني بسيار قايل مي‌شد، و خود را شاگرد يگانه و وارث دانش او مي‌دانست. او در اظهارات تخيل‌آميز و در غلو دربارة امامان، افراط مي‌كرد.
شيخيه در چند گروه، هنوز وجود دارند، و در پاره‌اي از مسائل با هم اختلاف دارند، و به جاي مجتهدين اصولي كه نواب عام امام زمان هستند، خود را رابط بين مردم و امام زمان مي‌دانند و به شدت اجتهاد را انكار مي‌كنند. همان طور كه گفته شد روش فقهي آنان، روش اخباريون است. پيروان سيدكاظم را «كشفيه» نيز مي‌خواندند و به لحاظ اين كه آنان اقامه نماز در بالاسر امام را جايز نمي‌دانستند، مخالفان آنان را «بالاسري» مي‌ناميدند. زيرا آن را جايز مي‌دانستند. سيدكاظم در سال 1259ق درگذشت.
5ـ بابيه از ميان مسلك شيخيه پديد آمد و «سيدعلي محمد باب» چندي شاگرد سيدكاظم رشتي بود و گفته مي‌شود معلم مكتب سيدعلي محمد به نام شيخ عابد پيرو مكتب شيخيه بوده و سيدعلي محمد در همان مكتبخانه با مسلك شيخيه آشنا شده است. شخيه به خاطر رفع اتهام از خود، بر ردّ بابيه كتاب نوشتند و تأويلات سيدباب را از روايات، رد كردند.
اينك سه رساله وجود دارد: يكي نوشته حاج كريمخان كه از شاگردان سيدكاظم، و رئيس فرقه شيخيه كرمان بود به نام رساله در ردّ تأويلات بابيه ديگري از حاج محمدخان، فرزند و جانشين حاج كريمخان، به نام رسالة ازهاق الباطف في ردّ‌البابيه، و سوم از فرزند و جانشين محمدخان، حاج زين‌العابدين خان، به نام رسالة صاعقه در ردّ باب مرتاب.
حاج كريمخان در اول رسالة خود توصيف فوق‌العاده‌اي از سيدكاظم، استاد خود نموده و او را ركن رابع دانسته است.
حال، آيا انگليس (يا روس) در پيدايش و يا گسترش مسلك شيخيه، دست داشته است؟ در اين خصوص اينجانب به دليلي و نقلي برخورد نكرده‌‌ام. اما هنگامي كه اين در مقايسه مسلك غلو‌آميز تشيع را با مسلك سلفي‌گري و وهابيت، كه تقريباً هم زمان با مسلك شيخيه پديد آمد، در مي‌يابيم كه اين دو مسلك، در دو طرف نقيض جاي دارند: يكي افراطي و ديگري تفريطي!! به نظر دور نمي‌آيد كه دست استعمار انگليس، با ساقه‌اي كه از خاطرات همفر داريم در هر دو مسلك، دخيل باشد تا برنامة وزارت مستعمرات انگلستان در ايجاد تفرقه بين مسلمانان، به طور كامل پياده شود كه شد. و تا حد زيادي آن سياست شوم به مطلوب خود رسيد.
در كتاب ارمغان استعمار  نوشته محمد محمدي اشتهاردي راجع به پيدايش شيخيه آمده: به دنبال نقشه‌هاي استعمار در ايجاد تفرقه بين مسلمانان، ناگهان شخصي به نام شيخ احمد احسايي بروز و فرقه‌اي را به دور خود جمع كرد و سيدكاظم نامي كه معلوم نبود از كجا آمده خود را رشتي معرفي كرد و شاگرد شيخ احمد احسايي شد، و پس از فوت شيخ احمد به جاي او نشست. وي درباره سيدكاظم رشتي مي‌گويد: جالب اينكه اين شخص وقتي به كربلا آمد خود را سيدكاظم رشتي معرفي كرد، در صورتي كه اهالي رشت چنين كسي را نمي‌شناختند... از قرائن، به دست آمده كه وي از يكي از بلاد روسيه (ولادي وستك) آمده، خود را به رشت منسوب كرد، و چون لهجة گيلكيها بي‌شباهت به لهجة «كينيازدالگوركي» نيست كه خود را شيخ علي لنكراني ناميد. وي در حاشيه شرح بيشتري در اين باره را از مقدمة مرحوم خالصي بر اين گزارش نقل مي‌كند.

فرقه بابيه و بهاييه
درباره باييه و بهاييه كتابهاي زيادي نوشته شده كه من در پايان مقاله فهرستي از آنچه در دست دارم مي‌آورم. يكي از قديم‌ترين كتابها در اين خصوص كتاب مفتاح باب الابواب نوشته دكتر ميرزامهديخان زعيم‌الدوله است كه مقيم مصر بود و پدر او از علماي تبريز بود و در آن شهر در جلسه‌اي (با حضور علما و شخص ناصرالدين‌ميرزا قاجار هنگام وليعهدي) با سيد باب بحث كرده است.
وي در كتاب خود مطالبي راجع به سيد باب از قول والد خود و نيز تاريخچه‌اي را از «دايره‌المعارف باستاني» از قول سيد جمال‌الدين اسدآبادي معروف به افغاني نقل مي‌كند. من از نسخة عربي كتاب مفتاح‌ باب‌الابواب چاپ مصر به سال 1321ق مطالبي دست اول در اين خصوص را نقل مي‌كنم. نويسنده معتقد است تا آن هنگام، اطلاعات نادرستي درباره سيد باب نوشته‌اند.
سيدعلي محمد باب فرزند ميرزارضاي بزّاز، اهل شيراز در اول محرم 1325ق متولد و پس از 31 سال عمر، در 27 شعبان سال 1365 در تبريز به دار آويخته شد. در كودكي پدرش را از دست داد و سرپرستي او را دايي‌اش سيدعلي به عهده گرفت، و مبادي فارسي و عربي را فراگرفت،‌ و در نوشتن خط نستعليق و خط شكسته مهارت پيدا كرد و به دايي‌اش در تجارت كمك مي‌كرد. سپس همراه او به بوشهر رفت. تا بيست سالگي به عبادت و رياضت و تسخير ارواح ستارگان مي‌پرداخت، و در «كاروانسراي حاج عبدالله»، محل تجارت دايي‌اش، با سر برهنه بالاي بام در حرارت شديد هوا از بامداد تا عصر در آفتاب به سر مي‌برد، و با خود زمزمه مي‌كرد و اوراد و اذكار مي‌خواند.
اين وضعيت، عصبانيت شديدي در او ايجاد كرد به طوري كه قواي او را تحليل مي‌برد و حتي به نصايح دايي خود نيز گوش نمي‌داد تا سرانجام بر او غضب كرد و او را به كربلا و نجف فرستاد شايد به بركت آن دو شهر شفا يابد. او پس از بيست سالگي روانه عراق، و در كربلا متوطن شد و باز هم به رياضتهاي شاقه ادامه داد. در اين اثناء با برخي از شاگردان سيدكاظم رشتي آشنا شد و به جلسة درس سيدكاظم راه يافت، او از سيد كاظم شرح كلمات و كتابهاي شيخ احمد احسايي را شنيد كه در آغاز از آنها رويگردان بود، اما به تدريج با آنها انس گرفت و به ملازمت سيدكاظم ادامه داد و مشكلات خود را از او مي‌پرسيد. آن گاه مدتي از محضر سيد كناره گرفت و همراه چند نفر به نجف رفت، و در آنجا به چله‌نشيني پرداخت، آن‌گاه از خلوت بيرون آمد و به حالت غيرعادي به سر ‌برد، و باز هم به محضر سيدكاظم با حالت خاموشي و وحشت، حاضر ‌گرديد، و با برخي ديگر از شاگردان شيخ احمد و سيدكاظم سخناني به زبان مي‌آورد، كه آنها را مخالف با منهج شريعت اسلام و سنت نبوي مي‌شمردند. ابتدا آنان از در ملاطفت و مجامله با او درآمدند و بعداً او را ترك گفتند.
سيد باب، در اين هنگام پنهاني مردم را به سوي خود مي‌خواند و بسيار پارسايي و زهد از خود نشان مي‌داد. به طوري كه ساده‌لوحان بسياري به او گرويدند و به هر كس اطمينان پيدا مي‌كرد مي‌گفت: «فادخلوا البيوت من ابوابها» پي در پي حديث «انا مدينه‌العلم و علي بابها» را به زبان مي‌آورد. مرادش اين بود كه راه وصول به حق مسدود است مگر از راه نبوت و ولايت، و چون به آنها دسترس نيست پس واسطه لازم است كه من همان واسطه هستم و چون ورود به خانه جايز نيست مگر از باب آن، پس من همان باب هستم و خود را باب علم ناميد و جز با لقب «باب» از خود نام نمي‌برد و لهذا پيروان او به بابيه شهرت يافتند.
عده‌اي از مريدان شيخ احمد و سيدكاظم به او گرويدند (اين عنوان باب بر همان ركن رابع شيخيه هم منطبق است).
به اعتقاد بابيه آخرين مبشر بعد از پيغمبران به باب، همانا دو عالم يعني شيخ احمد و سيدكاظم رشتي هستند. او به سخناني از آن دو استشهاد مي‌كرد. كه در صص 116 و 117 اين كتاب آمده است كه هرگز دلالت بر ادعاي او ندارد.
تعداد مريدان باب به هجده تن رسيد كه آنها را مطابق حروف (حيّ) به حساب ابجد «اصحاب حيّ» ناميد و اساس تعاليم خود را به آنها آموخت، و آنها را به شهرهاي ايران گسيل داشت، تا مردم را به ظهور او بشارت دهند. او آنها را از نامبردنش برحذر، و به كتمان واداشت، تا هنگامي كه به آنها فرمان ديگري بدهد.
آن گاه به نوشتن كتاب و تدوين احكام پرداخت. اولين كتابي كه در كربلا نوشت عبارت از الرسالة العدلية في‌الفرائض الاسلاميه بود كه پاره‌اي از احكام اسلام را در آن رساله كنار گذارده بود. سپس به تفسير سورة يوسف پرداخت كه آن را به 120 سوره يا فصل تقسيم كرد. در آن كتاب و ديگر آثار خود بارها مي‌گويد «من افضل از محمدم و قرآن هم افضل از قرآن محمد است و اگر محمد مي‌گويد: بشر از آوردن يك سوره از قرآن عاجزند من مي‌گويم: بشر از آوردن حرفي از حروف كتاب من عاجزند!؟ محمد در رتبه الف است و من در رتبه نطفه‌ام.»
نويسنده كتاب مفتاح‌ باب الابواب سپس از توصيه باب به داعيان خود كه بايد نام او را همواره در مآذن و منابر ببرند ياد مي‌كند و نيز از تصميم به رفتن او همراه چند تن از مريدانش به مكه سخن مي‌گويد تا طبق روايات در آنجا دعوت خود را اعلان كند. اما هرگز به مكه نرسيد زيرا كشتي او خراب شد و برگشت.
نيز از نامه‌هاي دعوت كه براي علماي ايران نوشته نام مي‌برد. از جمله نامه‌اي براي «حاج كريمخان كرماني» از شاگردان سيدكاظم رشتي و رئيس شيخية‌ كرمان و آشنا به وضعيت سيد باب، نوشت. حاج كريمان نامه سراسر غلط باب را در مسجد كرمان بر مردم خواند و او را كافر و منحرف از اسلام دانست. و نيز از «ملا حسين بشرويه‌اي» كه او را «باب‌الباب» ناميد نام مي‌برد كه او را به خراسان فرستاده تا از آنجا قيام كند. و حديث ‌«اذا رأيتم الرايات السود من قبل خراسان فآتوه فأن فيها خليفه‌الله المهدي» بر او منطبق شود. و نيز سيد باب نامه‌هايي براي دو تن ديگر از پيشوايان شيخيه در تبريز نوشت يكي ملقب به «حجت‌الاسلام» كه از بزرگ‌ترين شاگردان سيدكاظم بود، و فرقة ديگري از شيخيه را تشكيل داد، و ديگري ملقب به «ثقه‌الاسلام» كه هردو مانند حاج كريمخان، سيدباب را مي‌شناختند كه البته آنان به دعوت باب اعتنا نكردند.
اين بود خلاصه‌اي از مندرجات كتاب مفتاح باب الابواب درباره سيد باب . اينك برخي از مطالب مهم ديگر او را هم فهرست مي‌كنم:
1ـ رفتن باب از بوشهر به شهر خودش شيراز در 16 شعبان 1261 و گفتگوي او با علماي شيراز و توبه‌نامه و زنداني شدنش.
2ـ فرار باب از زندان شيراز و رفتن او به اصفهان با كمك والي آن شهر (منوچهر‌خان معتمدالدوله) كه اصلاً از ارامنه تفليس بود و محمد شاه قاجار، او و برادرش (گرگين خان) را به ايران آورد و آنان خود را نو مسلمان معرفي مي‌كردند، و به تدريج در دستگاه قاجاريه منصب و مقام يافتند ولي باطناً خيانت مي‌كردند.
حاكم اصفهان با نيرنگ، علماي اصفهان را به استقبال باب برد و آنان در مجلسي با او به بحث پرداخته او را تكفير كردند.
و اين اولين نمونه دخالت بيگانه در حمايت از باب بود.
3ـ شرح زمينه‌هاي سياسي و اجتماعي ايران و نابسامانيهاي فراواني كه روي آوري مردم را به دعوت سيد باب باعث مي‌گرديد.
حق بود از انديشة ركن رابع كه عموم شيخيه به آن اعتقاد داشتند نام مي‌برد زيرا اين انديشه مسلماً علت اصلي گرويدن «برخي از شيخيه» و از شاگردان سيدكاظم به سيد باب بوده است.
4ـ انتقال باب از اصفهان به آذربايجان، و زنداني شدنش در قلعه چهريق در شهر ماكو سپس احضار او به تبريز و گفتگوي علما با او در جلسه‌اي كه به امر محمدشاه و با حضور وليعهدش ناصرالدين‌ميرزا تشكيل شده بود و سرانجام فتواي علما به كفر و قتل باب. از جمله حاضران در آن جلسه پدر و جد نويسنده كتاب بوده‌اند و خاطراتي را از آنان نقل مي‌كند كه مسلماً اطلاعاتي دست اول است و نيز دعاوي بابيه درباره كشتن باب.
5ـ قيام اصحاب باب عليه دولت در چند شهر و داستانهاي زرين‌تاج ملقب به «قرة‌العين» و دعوت او به اباحي‌گري، و نسخ كلية احكام اسلام.
6ـ پندارهاي نادرست بابيه درباره قتل سيد باب.
7ـ مطالبي درباره قوانين و احكام سيد باب.
8ـ توطئه بابيه براي كشتن ناصرالدين شاه.
9ـ نمونه‌هايي از سخنان باب  و آنچه به نام «الواح» صادر مي‌كرد.  و ديگر آثار او.
10ـ شرح حال ميرزا‌حسين‌علي ملقب به بهاءالله و نمونه‌هايي از نوشته‌هاي او.
11ـ تبعيد بابيها از ايران به بغداد، از بغداد به استانبول، و سرگذشت ميرزايحيي برادر ميرزاحسين‌علي ملقب به صبح ازل و دعاوي او.
در همين جا به درگيريهاي زياد طرفداران اين دو برادر در استانبول و نامه‌هاي فراواني كه بين آنها رد و بدل گرديده اشاره مي‌كنم كه كنسول ايران در استانبول آنها را در استانداري آن شهر ديده بود، و مي‌گفت چند صد هزار يادداشت در آنجا وجود دارد.
12ـ اعياد بابيه و بهاييه.

خلاصه‌اي از دعاوي بابيه و بهاييه و ازليه به نقل از كتاب مفتاح باب الأبواب
سيد باب در آغاز مدعي بود كه وي باب علم است، و اين عنوان را به جاي ادعاي شيخيه (ركن رابع) گذارده بود، و به تدريج خود را باب امام مهدي معرفي مي‌‌كرد. سپس خود را مهدي خواند، آن گاه مدعي دين جديد شد و در كتاب بيان، احكام جديدي مطرح كرد، و در اواخر حيات، خود را مظهر خدا و بلكه خدا مي‌دانست كه اين دعاوي مختلف در كتابها و الواح او وجود داد؛ از جمله در وصيتنامة باب براي ميرزايحيي صبح ازل كه در مقدمه كتاب نقطه‌الكاف عيناً گراور شده است. او مي‌نويسد «كتاب من الله العزيز الحكيم الي‌الله العزيز الحكيم» يعني خودش و صبح ازل هر دو خدا هستند.
بنا به وصيت باب، ميرزايحيي صبح ازل جانشين باب بود و برادرش ميرزاحسين‌علي در تمام مدتي كه در ايران بودند و چندي هم در بغداد تابع او بود، ولي بعداً ادعاي «من يظهره الله» كرد كه سيد باب وعدة ظهور او را پس از هزار سال داده بود و شريعت باب را نسخ كرد و دين جديدي عرضه كرد.از آن هنگام بابيه دو دسته شدند: «ازليه» پيروان ميرزايحيي صبح ازل، و «بهاييه» پيروان ميرزاحسين‌علي بهاءالله. ولي حسينعلي كه مدتها پيشكار برادر خود بود و زمينة ادعاي خود را فراهم كرده بود جلو افتاد و بيشتر بابيه به او گرويدند. كتاب احكام او به نام اقدس شامل احكامي است كه بهاييه آن را كتاب الهي مي‌‌دانند و به مندرجات آن عمل مي‌كنند.
نزاع ميان دو برادر و پيروان آنان در استانبول بالا گرفت، و دولت عثماني صبح ازل را به جزيره قبرس و ميرزا حسينعلي بها را به عكا فرستاد و اعقاب اين دو پس از درگذشت آنان در قبرس و عكا ماندند. پيروان ميرزا يحيي صبح ازل به تدريج تقليل يافتند و پنهان شدند. ولي به عكس،پيروان بها با كوشش خود او و جانشينش عباس افندي رو به فزوني نهادند و حتي به اروپا و امريكا هم رسيدند و داراي تبليغات و انتشارات وسيعي گرديدند.
اين دو برادر اهل «نور» مازندران بودند. ميرزا حسينعلي برادر بزرگ‌تر بود، و در 3 محرم سال 1233 متولد گرديد و تا سال 1269 در ايران بود و از بابيت دفاع مي‌كرد. در اين سال به بغداد رفت و بابيه را دور خود جمع كرد و ادعاي خود را آشكار نمود. و تا 15 ذي‌قعده 1279 در بغداد ماند. او در اول رجب 1280 به شهر ادرنه و در 12 جمادي‌الاولي 1285 به شهر عكا، از شهرهاي فلسطين منتقل گرديد و در 2 ذي‌قعده 1309 پس از 76 سال، از دنيا رفت و پسر بزرگ خود عباس افندي، ملقب به «غُص اعظم» را جانشين خود كرد.

نقش انگلستان در پيدايش بهاييت
موضوع اصلي بحث ما همين امر است، اما بايد پيش از آن نقش روسيه را در پيدايش و انتشار بابيت ذكر كنيم:
در كتاب مفتاح‌ باب‌الابواب از دخالت روس و انگليس در اين بدعت جديد نامي نبرده است اما ديگران اين موضوع را به تفصيل ذكر كرده‌اند، از جمله در كتاب سياست دين‌سازي استعمار در ايران تأليف علي صمدي‌فر مدارك و منابع آن بيان شده است. در مورد نقش كينياز دالگوركي كه كتابش به نام خاطرات او منتشر گرديده و در دسترس همه است (لكن برخي آن را انكار كرده‌‌اند). در كتاب سياست دين‌سازي استعمار در ايران به نقل از مجله شرق ارگان كميسر خارجي، داستان او را به تفصيل آورده است.
از رابطه «كينياز دالگوركي» با حسينعلي و ميرزا يحيي و مستمري كه از سفارت روس به آنان داده مي‌شده، و نيز از رفتن به كربلا و حضور در درس سيدكاظم رشتي، و آشناييش با سيدعلي محمد باب و نحوة نفوذ در او تا ادعاي بابيت و كمك مالي به او و مطالبي از اين قبيل ياد مي‌كند.
حال، اگر ما سابقة دين سازي انگليس را كه قبلاً گفته شد، و نيز رقابت روسيه با انگليس در ايران و كشورهاي منطقه را در نظر بگيريم، هيچ بعيد نمي‌يابيم كه روسيه نيز به دين‌سازي دست زده باشد. اين مأمور روسي نه تنها در پيدايش بابيت دست داشته حتي در پيدايش ازليت و بهاييت نيز دخيل بوده است، و نيز در نجات ميرزا حسينعلي از زندان و پناه دادن او در سفارتخانه روس، و در انتقال حسينعلي و ازل از ايران به بغداد و استانبول نقش داشته است.
از مطاوي كتاب (سياست و دين‌سازي استعمار در ايران) به دست مي‌آيد كه روس و انگليس هر دو با هم در پيدايش و گسترش بابيت و بهاييت دست داشته‌اند.  در اين كتاب اسناد ديگري از وزارت خارجه روسيه در اين خصوص آمده است.
در اين باره در كتاب (ارمغان استعمار) چنين آمده: از قول علي‌اصغر شميم در كتاب (ايران در دوره سلطنت قاجار) در صفحه 109 نقل مي‌كند: پس از آنكه سيد باب به بوشهر برگشت، عمال زيرك حكومت (هند انگليس) باب را در ايران وسيله سياسي خود قرار دادند، و مردم ساده‌لوح را به پيروي از باب مي‌خواندند. و در صفحه 110 مي‌نويسد هواداران باب با پولهاي گزافي كه از طرف عمال (كمپاني هند) در اختيار آنان گذاشته شده بود معتمدالدوله حكمران اصفهان را به استخلاص باب از زندان شيراز واداشتند.
در همين كتاب صفحه 127 آمده: وقتي كه قرار شد حسينعلي را به عراق تبعيد كنند همه مي‌نويسند مأمورين روسي همراه مأمورين ايراني او را تحت‌الحفظ به عراق بردند. و اعتراف خود حسينعلي را هم به اين امر نقل مي‌كند. در اين خصوص بايد اين كتاب مطالعه شود.
و در كتاب (سياست دين‌سازي) از عوامل اختلاف ميان دو برادر: حسينعلي و يحيي به تفصيل بحث شده است.  و نيز از انشعاب بهاييت پس از درگذشت شوقي افندي نوة دختري عباس افندي و آخرين پيشواي بهاييت، مطالب جالبي آمده است.
در همين كتاب  اسنادي از وزارت امور خارجه روسيه تزاري در رابطه سفير روسيه راجع به سيد باب و حمايتهاي سفير از وي آمده كه بسيار مهم است به خصوص در سند شماره 42 دخالتهاي سفيران روس و انگليس در مورد اين فرقه آمده كه شاهد ترويج آن دو دولت از اين فرقه است.
در كتاب تاريخ جامع بهاييت تأليف نوماسوني ترجمه بهرام افراسيابي منابع بسياري از رابطه روس و انگليس با بابيت و بهاييت وجود دارد. از جمله در صفحه 650 حمايت انگلستان از عبدالبهاء و اعطاي لقب سِر به او و تشكر عبدالبهاء از وي آمده است.
در اين خصوص بايد به اين قبيل كتابها كه در پايان مقاله نام آنها فهرست شده، مراجعه كرد.

بهاييت و صهيونيسم
آن گونه كه از منابع موجود در تاريخ انقراض خلافت عثماني به دست مي‌آيد، بهاييت همراه يهوديان در انقراض اين امپراتوري، به انگلستان كمك مي‌كردند، كمااينكه در پيدايش اسرائيل نيز دست داشتند. همچنين انگلستان باعث انتقال ميرزا حسين علي از استانبول به فلسطين گرديد و اين فرقه را در آنجا تحت حمايت خود قرار داد.  اينك فرازهايي از مقاله «صهيونيسم و بهاييت»  را مرور مي‌كنيم:
«سرزميني كه بيش از نيم قرن است صهيونيسم بر آن چنگ افكنده، از ديرباز قبلة بهاييان محسوب مي‌شود، و افزون بر اين، سالهاست مركزيت جهاني بهاييت، در آن كشور قرار دارد... اگر با عمق بيشتري به موضوع نگاه شود، مي‌‌توان ردّ پاي اين روابط را با آژانس يهود و سران صهيونيسم جهاني در دهها سال پيش از تأسيس رژيم اشغالگر قدس يافت.
پس از سقوط و تجزيه امپراتوري عثماني، فلسطين تحت قيمومت بريتانيا قرار گرفت، تا چرچيل (وزير مستعمرات انگليس) به عنوان كمك به ايجاد «كانون ملي يهود» در فلسطين، مقدمات تأسيس دولت اسرائيل را فراهم سازد.
در دوران قيمومت نيز تشكيلات بهاييت در فلسطين از تسهيلات و امتيازات ويژه‌اي برخوردار بود از جمله حمايت از موقوفات آنان. پيداست كه استعمار بريتانيا، اين امتيازات را رايگان در اختيار بهاييت قرار نمي‌‌دهد و طبعاً بهاييت نيز خدمات شاياني براي انگلستان و صهيونيسم، انجام داده بود. بايد كمي به عقب برگرديم تا اين مطلب كاملاً روشن شود:
«هرتزل بنيانگذار صهيونيسم مي‌كوشيد موافقت «سلطان عبدالحميد» خليفه عثماني را براي ايجاد يك مستعمره‌نشين صهيونيستي در فلسطين جلب كند. ولي او مخالفت مي‌كند و از پذيرفتن هيأت صهيونيستي خودداري مي‌‌ورزد... سرانجام به دليل همين مخالفتها سلطان عبدالحميد تخت خلافت را از دست مي‌دهد.
سالها بعد، در اواخر جنگ جهاني اول با شكست عثماني، زمينة رخنة صهيونيسم به فلسطين فراهم شد و در اواخر جنگ در سال 1917 ميلادي «بالفور وزير امور خارجة انگليس» اعلاميه مشهور خود را صادر مي‌كند.
فرمانده كل عثماني كه از نقشة بريتانيا و صهيونيسم در فلسطين، و هم از كمك عباس افندي به اين نقشه شوم، خبر دارد تصميم به قتل عباس افندي مي‌گيرد. دولت انگلستان هم متقابلاً به حمايت جدي از وي برمي‌آيد و لقب «سر» به او مي‌دهد. چندي بعد در مرگ عباس افندي، سفارتخانه‌ها و كنسولگريهاي انگلستان، اظهار تأسف و هم‌دردي كرده، چرچيل تلگرامي براي كميسر عالي انگليس در فلسطين صادر مي‌كند، و از او مي‌خواهد مراتب هم‌دردي و تسليت حكومت انگليس را به خانواده عباس افندي ابلاغ كند. كميسر عالي انگليس خود شخصاً در تشييع جنازه عباس افندي حاضر شد و مقدم بر همه شركت‌كنندگان، حركت مي‌كند.
تشكيل دولت اسرائيل در سال 1948 ميلادي در زمان حيات شوقي افندي اتفاق افتاد. و قبل از آن، شوقي افندي طي نامه‌اي به رئيس كميته رسيدگي به مسئله فلسطين، از تشكيل دولت يهود و اولويت آنان به اين سرزمين حمايت كرد.
در 14 مي 1948 انگلستان به قيمومت فلسطين پايان داد و همان روز شوراي ملي يهود در تل‌آويو تشكيل و تأسيس دولت اسرائيل را اعلام كرد. شوقي افندي اين امر را نتيجه پيشگوييهاي حسينعلي بها و عباس افندي شمرد، و از آن هنگام ارتباط بين هيأت بين‌المللي بهايي (بيت‌العدل) و دولت اسرائيل برقرار گرديد.
به تدريج نتايج ملاقاتهاي سياسي، جنبه‌هاي ملموس و عيني خود را نشان داد، و يكي از نزديكان شوقي، از حمايتهاي انگليس و اسرائيل از آنان نام مي‌برد، و دولت اسرائيل هم مانند انگليس، آنان را از كليه مالياتها معاف دانست...
در تقويت بهاييت سران صهيونيسم نيز نقش داشتند، و آنان بهاييت را در رديف سه دين ابراهيمي: (اسلام و يهوديت و مسيحيت) به رسميت شناختند.
در سي سال اخير نيز بهاييت و صهيونيسم روابط خود را ادامه داده‌اند و نسبت به گذشته عمق و گسترش بيشتري به آن بخشيده‌اند، اما بهاييان رابطه خود را با آن رژيم انكار مي‌كنند، ولي مسلماً آنان در كلية ستمهايي كه اين رژيم غاصب به مردم فلسطين روا مي‌دارد سهيم هستند...
امت اسلام ـ كه مانع ديرينة صهيونيسم براي رسيدن به اهدافشان هستند ـ با انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به حركت جديد و پويايي دست زد. اسرائيل در دوران جنگ تحميلي از رژيم عراق حمايت مي‌‌كرد. بهاييان نيز چنين مي‌كردند. و همچنين در كليه حوادث، آنان در قبال انقلاب اسلامي موضع مي‌گيرند.»
در تأييد آنچه راجع به مخالفت سلطان عبدالحميد با تشكيل اسرائيل گفته شد، به خاطر دارم در مجله العربي چاپ كويت در شماره‌هاي سالهاي اول آن مجله، نامه‌اي به خط سلطان عبدالحميد به يكي از اقطاب صوفيه آمده بود به اين مضمون: «از من مي‌خواهند با تشكيل دولت يهود در فلسطين موافقت كنم، اجداد ما به اسلام خدمت كرده‌اند، و من آماده‌ام سلطنت را از دست بدهم، و اين خيانت را مرتكب نشوم.»

منابع
1ـ كيش مات «خاطرات انگليسي سردار اكرم»، دكتر حسين ابوترابيان، تهران 1366.
2ـ محاكمه و بررسي باب و بها، 3 جلد، دكتر ح ـ م ت،‌ تهران، 1344، چاپخانه مصطفوي.
3ـ بهاييت در ايران، دكتر سيد سعيد زاهد زاهداني، 1380، مركز اسناد انقلاب اسلامي.
4ـ نقش انگليس در ايران (دنيس رايت)، ترجمه فرامرز فرامرزي، انتشارات فرخي.
5ـ باب و بها را بشناسيد، حاج فتح‌الله مفتون يزدي، اداره يتيمان حيدرآباد دكن.
6ـ بهايي چه مي‌گويد؟، ج تهراني، ج 1، 1334، چاپخانه حيدري، تهران.
7ـ افزايش نفوذ روس و انگليس در ايران عصر قاجار، دكتر شيخ‌الاسلامي، انتشارات كيهان.
8ـ سياست دين‌سازي استعمار در ايران، علي صمدي‌فر، انتشارات نويد.
9ـ ارمغان استعمار، محمد محمدي اشتهاردي، انتشارات نسل جوان.
10ـ دست پنهان سياست انگليس در ايران، خان‌ملك ساساني، چاپخانه حيدري.
11ـ سياست‌هاي استعماري روسيه تزاري، انگلستان و فرانسه در ايران، احمد تاج‌بخش، چاپ اقبال.
12ـ اسناد محرمانة وزارت خارجة بريتانيا، دكتر جواد شيخ‌الاسلامي، ج 1، انتشارات كيهان.
13ـ مفتاح باب‌الابواب، ميرزا مهدي‌خان زعيم‌الدوله، چاپ 1321 قمري، در مصر.
14ـ جمال الهي، مركز ميثاق، چاپخانه حكمت قم، 1348.
15ـ كشف الحيل، عبدالحسين آيتي، كتابخانه سخن، تهران، 1326.
16ـ عمليات در ايران در جنگ جهاني اول (جيمز مالبرلي)، ترجمه كاوه بيات، چاپخانه آرون، 1369.
17ـ نفوذ انگليسي‌ها در ايران (اميل لوسوئور) ترجمه محمدباقر احمدي ترشيزي، انتشارات شركت كتاب.
18ـ حقوق‌بگيران انگليسي در ايران، اسماعيل رائين، چاپ افست گويا، 1348.
19ـ كشف تلبيس، يا دورويي و نيرنگ انگليس، عين‌الله كيانفر، پروين استخري، انتشارات زرين، 1363.
20ـ مفاوضات، عبدالبها، طبع ليدن، 1908م.
21ـ خاتميت، علي اميرپور، سازمان مطبوعات مرجان، تهران.
22ـ خاتميت پيامبر اسلام، يحيي نوري، چاپخانه خدمات چاپي، 1360.
23ـ رساله نصايح الهدي و الدين، عبدالامير الحيدري البغدادي، مطبعه‌دارالسلام، بغداد، 1339قمري.
24ـ رساله أزهاق الباطل، حاج محمدكريم خان، مطبه السعاده كرمان، 1351.
25ـ رسالة رد ردّ تأويلات بابيه، حاج محمدكريم خان، چاپخانه سعادت.
26ـ رساله صاعقه ردّ باب مرتاب، حاج زين‌‌العابدين خان، چاپخانه سعادت، 1352.
27ـ القاديانيه، الدكتور عبدالله سلوم السامرايي، عراق.
28ـ الخطبه‌الالهيه، مؤسس الحركه‌القاديانيه، ربوه‌ پاكستان، 1388 قمري.
29ـ خاطرات همفر، ترجمه دكتر محسن مؤيدي، انتشارات اميركبير، 1361.
30ـ روند توسعه بهاييت در ايران، روزنامه جمهوري اسلامي، سه‌شنبه 29 آبان 1386.
31ـ تحليلي از مناسبات بهاييت و صهيونيسم، روزنامه كيهان، 13 آبان 1385، اكبر صبري.