ظهور تحقيرآميز پهلوي دوم و دخالتهاي سياسي انگليس

ظهور تحقيرآميز پهلوي دوم و دخالتهاي سياسي انگليس

 ارتشبد بازنشسته حسين فردوست نزديك ترين دوست محمدرضاپهلوي در خاطرات خود مي نويسد : دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگير مسائلي بودم كه به تعيين سرنوشت بعدي حكومت پهلوي پيوند قطعي داشت. نزديكي من به وليعهد و دوستي منحصر بفرد او با من عاملي بود كه سبب شد تا در اين مقطع حسّاس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتي انگلستان عهده‌دار شوم.
در اين روزها، من تنها يار محرم و صميمي محمد‌رضا بودم. ارنست پرون يكي دو ماه قبل از شهريور 20، تحت اين عنوان كه مي‌خواهم خانواده‌ام را ببينم، ايران را ترك كرد و سپس، پس از تحكيم حكومت محمد‌رضا و سلطنت او، بازگشت. اين سفر او جمعاً 5ـ6 ماه طول كشيد. فوزيه هم به اتفاق دخترش شهناز (كه فكر مي‌كنم يكي دو ساله بود) توسط محمدرضا به مصر فرستاده شد، تا از جريانات ناراحت نشود. لذا، طي اين مدّت محمدرضا با من تنها بود.
بعدازظهر يكي از روزهاي نهم يا دهم شهريور، وليعهد به من گفت: « همين امروز به سفارت انگليس مراجعه كن. در آنجا فردي است به نام ترات كه رئيس اطلاعات انگليس در ايران و نفر دوم سفارت است. او در جريان است و دربارة وضع من با او صحبت كن.» محمدرضا اصرار داشت كه همين امروز اين كار را انجام دهم. نمي‌دانم نام ترات و تماس با او را چه كسي به محمد‌رضا توصيه كرده بود، شايد فروغي، شايد قوام شيرازي و شايد كس ديگر؟!
من به سفارت انگليس  تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم. (مستر ترات رئيس سرويس اطلاعاتي انگليس ـ Mi6 ـ در ايران بود كه تحت پوشش كاردار در سفارت انگليس كار مي‌كرد) تلفنچي به او اطلاع داد. خودم را معرفي كردم و گفتم كه از طرف وليعهد پيغامي دارم. از اين موضوع استقبال كرد و گفت: «همين امشب دقيقاً رأس ساعت 8 به قلهك بيا!» (در آن موقع، كه تابستان بود، سفارت در قلهك قرار داشت) «در آنجا، در مقابل در سفارت جنگل كوچكي است، در آنجا منتظر من باش!» سپس مشخصات خود را به من داد، كه قدش 180 سانت است، باريك اندام است و حدود 45 ـ 50 ساله و گفت كه همانجا قدم بزنم و او، كه مرا قبلاً نديده بود، مي‌تواند مرا بشناسد! من چند دقيقه قبل از موعد مقرّر رسيدم، ولي به قسمت موعود نرفتم و كمي بالاتر قدم زدم و رأس ساعت 8 به محل قرار رفتم. ديدم كه از جنگل خبري نيست و تنها يك زمين بلاتكليف است كه تعدادي درخت در آنجا كاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقيقاً رأس ساعت 8 فردي از در سفارت خارج شد و از آن سمت خيابان به طرف من آمد. ديدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبيق مي‌كند.
به هم كه رسيديم به فارسي سليس گفت: «اسمتان چيست؟!» گفتم: «فردوست!». گفت: «خوب، من هم ترات!» و دست داد. بلافاصله پرسيد كه موضوع چيست؟ گفتم كه وليعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگيرم و بپرسم كه وضع او چه خواهد شد و تكليفش چيست؟ ترات مقداري صحبت كرد و گفت كه محمد‌رضا طرفدار شديد آلمان‌ها است و ما از درون كاخ اطلاعات دقيق و مدارك مستند داريم كه او دائماً به راديو‌هايي كه در ارتباط با جنگ است، به زبان‌هاي انگليسي و فرانسه و فارسي، گوش مي‌دهد و نقشه‌اي دارد كه خود تو پيشرفت آلمان در جبهه‌ها را برايش در آن نقشه با سنجاق مشخّص مي‌كني! من گفتم كه من صرفاً پيام‌آور و پيام بر هستم و مطالبي كه فرموديد را به محمدرضا منعكس مي‌كنم! ترات گفت: « به هر حال من آماده هستم كه هر لحظه، حتي هر شب، در همين ساعت و در همين محل با شما ملاقات كنم. شما هم هيچ نگران وقت نباش، كه مبادا مزاحم باشي، چنين چيزي مطرح نيست و هر لحظه كاري داشتي تلفن كن!»
من به سعد‌آباد بازگشتم و جريان را به محمد‌رضا گفتم. او شديداً جا خورد و تعجب كرد كه از كجا مي‌داند كه من به راديو گوش مي‌دهم و يا نقشه دارم و غيره! من گفتم: « خوب، اگر اينها را ندانند پس فايده‌شان چيست؟!» محمد‌رضا گفت: « حتماً كار اين پيشخدمت‌ها است!» گفتم: « حالا كار هر كه است شما به اين كاري نداشته باش، برداشت شما از اصل مسئله چيست؟!» محمدرضا گفت: « فردا اوّل وقت با ترات تماس بگير و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بين مي‌برم و راديو هم ديگر گوش نمي‌كنم؛ مگر راديو‌هايي كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!»
شب بعد، به همان ترتيب، ترات را در همان محل ديدم. در ملاقات‌ها با ترات من هميشه 5ـ6 دقيقه زودتر مي‌رسيدم، چون احتمال خرابي اتومبيل در راه را نيز محاسبه مي‌كردم. ولي ترات هميشه همان رأس ساعت 8 از در سفارت خارج مي‌شد. به ترات گفتم كه محمدرضا گفته كه نقشه‌ها را پاره مي‌كنم و راديوي بيگانه هم گوش نمي‌دهم، مگر آن راديو‌هايي كه با اجازه شما باشد. ترات گفت: « خوب، ببينيم كه آيا او در اين بيانش، صداقت دارد يا نه؟!» گفتم: « من كي شما را ببينم؟!» گفت: « هر موقع كه بخواهي، فردا هم مي‌تواني ببيني، ولي فعلاً جوابي جز اين ندارم.» اين ملاقات كوتاه بود. ترات هيچگاه صحبت اضافي نمي‌كرد و مشخص بود كه فرد اطلاعاتي ورزيده‌اي است. در عين حال خشن نيز بود. البته با من موردي نبود كه خشونت نشان دهد، ولي از چهره‌اش مشخص بود كه فرد خشني است.
همان شب من جريان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله راديو را كنار گذاشت و دستور داد كه نقشه و ريسمان و سنجاق و... را جمع‌آوري كنم و گفت كه ديگر در اتاق من از اين چيز‌ها نباشد!! او بلافاصله از من خواست كه به ترات تلفن كنم! خيلي دلواپس بود و شور مي‌زد. مي‌خواست هر چه زودتر تكليفش روشن شود و در عين حال از عليرضا (برادر تني‌اش) وحشت داشت و مي‌ترسيد كه انگليسي‌ها او را روي كار بياورند! من به ترات تلفن كردم. او گفت كه من فعلاً با اين سرعت كاري ندارم، ولي شما هر روز تلفن كن! به هر حال، هر روز تلفن مي‌زدم.
فكر مي‌كنم چهار يا پنج روز پس از اوّلين ملاقات بود كه ترات گفت: «امشب همانجا بيا!» سر قرار رفتم. ترات گفت: « محمدرضا پيشنهادات ما را انجام داده و اين خوب است، البته ما نمي‌گوييم كه به هيچ راديويي گوش ندهد، به هر راديويي دلش خواست گوش بدهد، ولي مسئله نقشه براي ما اهميت دارد كه اين چه علاقه‌اي است كه او به پيشرفت قواي آلمان داشت! به هر حال يك اشكال پيش آمده. روس‌ها صراحتاً مخالف سلطنت هستند و خواستار استقرار رژيم جمهوري در ايران مي‌باشند! آمريكايي‌ها هم بي‌تفاوتند و مي‌گويند براي ما فرقي نمي‌كند كه در ايران جمهوري باشد يا سلطنت، و بيشتر هم چون رژيم جمهوري را مي‌شناسند به آن راغبند. ولي خود ما به سلطنت علاقمنديم، به دلايلي كه آمريكايي‌ها متوجه نيستند، ولي روس‌ها دقيقاً متوجهند! آمريكايي‌ها نمي‌دانند كه در جمهوري ايران براي آنها مشكلات جديدي پيش خواهد آمد. لذا من بايد نخست با آمريكايي‌ها صحبت كنم و آنها را توجيه كنم و زماني كه مسئول مربوطه قانع شد، وزنه ما سنگين مي‌شود و دو نفري به سراغ روس‌ها خواهيم رفت. اين بحث طبعاً چند روزي طول مي‌كشد، ولي شما طبق معمول هر روز تلفن كن!»
من همان شب سخنان ترات را دقيقاً به اطلاع محمد‌رضا رساندم و هر روز به سفارت تلفن مي‌زدم. تا چند روز مي‌گفت كه مطلب تازه‌اي ندارم و به طور جدي دنبال قضيه هستم. به هر حال پس از حدوداً 4ـ5 روز مجدداً او را در همان محل و در همان ساعت ديدم. گفت: « من آمريكايي‌ها را قانع كردم كه در ايران وضع موجود و رژيم سلطنت مناسب‌تر از جمهوري است. آنها هم پذيرفتند و گفتند كه شما در مناطقي چون ايران با تجربه‌تر و مطلع‌تر هستيد و حرف شما را قبول داريم. من هم گفتم كه خير، اين قبول داشتن فايده‌اي ندارد، شما بايد در مقابل رقيب مشتركمان، يعني روس‌ها، در كنار ما بايستيد و از موضع ما دفاع كنيد.» خلاصه در ملاقات آن روز، منظور ترات اين بود كه بفهماند توانسته موافقت آمريكايي‌ها را جلب كند و البته مي‌گفت كه آمريكايي‌ها هنوز نيز باطناً بي‌تفاوت هستند، ولي علاقمندند كه خواست انگليسي‌ها اجرا شود و قول داده‌اند كه محكم در كنار آنها بايستند! ترات گفت: « به نظر من مسئله حل شده است، چون روس‌ها به كمك آمريكايي‌ها، بخصوص از نظر وسايل جنگي، احتياج دارند و در مذاكرات مشترك‌ ما و آمريكا با نماينده شوروي، او مجبور است تسليم شود. اين مسئله نيز طول مي‌كشد، ولي تو مانند سابق روزانه تلفن كن!».
يكي دو روز بعد باز ملاقات رخ داد و اين بار ترات گفت كه متأسفانه ما نتوانستيم روس‌ها را حاضر به پذيرش محمد‌رضا كنيم! نمايندة آمريكا تعهد كرده است كه ما در روابطمان تجديد‌نظر خواهيم كرد (كه البته بلوف بود) و شما بايد از مسكو اختيارات كامل و دستورات صريح و واضح بگيريد و اعلام كنيد كه خواست دو دولت بريتانيا و آمريكا اين است!
نمي‌دانم حرف‌هاي ترات تا چه حد با واقعيّت منطبق بود؟! آيا واقعاً چنين بود و يا مي‌خواست محمدرضا را بيشتر در ترس و التهاب و انتظار شديد قرار دهد؟! نكتة ديگري كه به اين فرض دامن مي‌زند، رفتار مشكوك علي قوام (پسر قوام‌الملك شيرازي و شوهر اشرف) بود! او همزمان با ملاقات‌هاي من و ترات (كه البته من و محمدرضا از او مخفي مي‌كرديم) هر روز نزد محمد‌رضا مي‌آمد (همسرش در سعد‌آباد بود و او حق داشت به كاخ بيايد). تلاش علي قوام در دامن زدن به التهاب و ترس محمدرضا بود. گاهي كه هواپيمايي بر فراز تهران پرواز مي‌كرد، داد مي‌زد: «هواپيماي روس‌ها! مي‌خواهد كاخ را بمباران كند!» مستقيماً به محمدرضا نمي‌گفت، ولي رو به من مي‌كرد و مي‌گفت: « حسين، اگر مي‌خواهي خطري متوجهت نشود، بيا برويم در سفارت انگليس پناهنده شويم، پناهنده موقت، وقتي خطر رفع شد بيرون مي‌آييم! من خودم هر روز همين كار را مي‌كنم!» من گفتم:‌ « چطور؟ آيا راهت مي‌دهند؟» گفت: «البته، كار مشكلي نيست. دربان در را باز مي‌كند و مي‌روم داخل و وقتي خطر رفع شد بيرون مي‌آيم!» به هر حال، طوري بلند صحبت مي‌كرد كه محمدرضا نيز بشنود و بداند كه يكي از راههاي نجاتش پناهنده شدن به سفارت انگليس است! خلاصه، علي قوام تا هواپيما مي‌ديد از جا مي‌پريد و مي‌گفت: « حسين، بدو مخفي شويم، جانمان در خطر است!». اين حركات علي قوام تا 24 شهريور ادامه داشت و باعث اضطراب محمدرضا مي‌شد.
بالاخره 24 شهريور بود كه ترات به من گفت: « با عجله همين امشب ترتيب كار را بده و هر چه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخيري در كار نباشد.» من به محمد‌رضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوطه را تلفني احضار كرد، توسط فروغي استعفا‌نامه رضاخان، كه منتظر تعيين تكليف وليعهد بود، تقرير شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارك ديده شد. من در اين صحنه‌ها حضور نداشتم. حدود ساعت 12 شب بود كه محمدرضا به من گفت كار تمام شده و ترتيبات لازم داده شده است. به اين ترتيب روز 25 شهريور استعفاي رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت به مجلس اعلام شد و روز 26 شهريور محمد‌رضا در مجلس سوگند خورد و رسماً شاه شد.