درسآموزي استعمار از تحريم تنباکو و ستيز با روحانيت
چالش و ستيز پنهان و پيدا با دين و روحانيت، به عنوان زبان و مجريان دين، يكي از ابعاد ديرپاي دينستيزي در ايران بوده است. اين پديده در بستر زماني خاصي شكل گرفته و در ادوار مختلف و از جمله در عصرتحريم تنباکو و مشروطيت، جريانهاي گوناگوني را سامان داد كه هر يك به گونهاي با روحانيت به چالش برخواستهاند:
در جريان تحريم تنباكو (1309ق) علماي زير به شدت فعال بودند:
1. مرحوم ميرزاي شيرازي (در سامرا)،
2 و 3. ميرزا حسن آشتياني و شيخ فضلالله نوري (در تهران)،
4. مرحوم سيد علياكبر فالاسيري (در فارس)،
5. ميرزا جوادآقا تبريزي (در آذربايجان)،
6. آقا نجفي اصفهاني (در اصفهان)
اين مشارکت تنها مورد توجه استبداد داخلي قرار نگرفت. بلکه استعمار را نيز هشيارتر کرده و درسها آموخت و از اين رو، در صدد مبارزة جدي با روحانيت برآمدند. در اين نوشتار به بررسي برخي از ابعاد اين مسأله ميپردازيم. توجه به موقعيت ويژة روحانيت در ساخت اجتماعي ـ سياسي عصر قاجار ميتواند نگاه ما را در شناخت ايران معاصر عميقتر نمايد؛ چنانكه بايد از ياد نبرد كه روحانيت در عصر قاجار با برپايي مقتدرانة محاكم شرع، محاضر شرع و در دست داشتن زمام امور تعليم و تربيت عمومي و در مجموع، با برخورداري از موقعيت اجتماعي ـ سياسي ويژهاي سدّ مهمي در برابر قدرت استبداد داخلي و توسعهطلبي كشورهاي استعمارپيشه بود.
مصاديق فراواني براي اقتدار سياسي روحانيت و بهويژه علماي شاخص، ميتوان سراغ گرفت؛ چنانكه اعتراف ناصرالدين شاه به فراش شرع بودن قوة اجرايي، مخالفت مرحوم كني با ملكم، توقف اجراي قرارداد رويتر تا ارتحال مرحوم كني، از موارد شاخص در اين رابطه است. مبارزة پيروز علما در دوران تحريم تنباکو و پس از آن در عصر مشروطه از مصاديق بارز در اين زمينه است که مبارزه با اين گروه اجتماعي ـ سياسي برآمده از ظرفيت ديني را ضرورت بخشيد. مبارزهاي که از جانب بازيگران داخلي و خارجي مورد اهتمام قرار گرفت.
زمينهها و چهرههاي ستيز با دين و روحانيت
چالش و ستيز پنهان و پيدا با دين و روحانيت، به عنوان زبان و مجريان دين، يكي از ابعاد ديرپاي دينستيزي در ايران بوده است. اين پديده در بستر زماني خاصي شكل گرفته و در ادوار مختلف، جريانهاي گوناگوني را سامان داد كه هر يك به گونهاي با روحانيت به چالش برخواستهاند:
1. به طور خلاصه سابقه تعارض تجددگرايان افراطي با علما، به دوران فتحعلي شاه قاجار ميرسد; زماني كه حكومت انگليسي هند در زمان نيابت سلطنت «ريچارد ولزلي»، اولين مسيونرهاي پروتستان از جمله كارل پفاندر، ميسيونر آلماني (و در خدمت انگليسيها) را به ايران اعزام ميكند و آنان با حمايت دستگاه استعمارگر انگليس، رسالههاي متعددي عليه اسلام و قرآن كريم مي نويسند و اين امر، موجي از ردّيهنويسي را در ميان علماي ما از جمله مرحوم حاج ملا احمد نراقي و سيد محمدحسين خاتون آبادي و ديگران، ايجاد كرد.
2. دومين موج، تهاجمي است كه به وسيله «بابيگري» و «بهاييگري»، به صورت سازمان يافته تحت حمايت انگليس و صهيونيسم رشد يافته و در ادوار مختلف در ايران معاصر نقشآفريني كرده است. بابيت و شاخههاي آن را (ازليه و بهائيه) ميتوان در دورانهايي چون دوران بابيت اوليه، دوران بابيت نيمه مدرن، دوران توسعه و فراگيري تشكيلاتي، تقسيم كرد.
نزديك به دوران مشروطه، بخشهايي از دو شاخة مذكور به ويژه توسط ميرزا آقاخان كرماني و شيخ احمد روحي، با محوريت برخي آموزههاي مدرنيته همانند انديشة دين طبيعي، ناسيوناليسم و ... خود را به ميدان آورد. اين دو كه داماد ميرزا يحيي صبح ازل (جانشين اصلي باب و برادر عبدالبهاء كه با شورش عليه برادر، بهائيت را بنياد نهاد) بودند، عملاً خود را به انديشههاي رايج اين گروه محدود نكرده و با درآميختن آنها با انديشههاي مدرنيتة غربي، رنگي از مدرنيته و نوگرايي را بر بسياري از پيروان بابيت و ديگران، زدند. جالب آنكه در كارنامة آنان، در مقطعي كه سيدجمالالدين اسدآبادي در عثماني، برنامة اتحاد اسلام را دنبال ميكرد، همكاري در اين برنامه و همكاري در پارهاي از كارهاي مطبوعاتي، به چشم ميخورد (كه در ضمن نوعي تسامح سياسي ـ ديني سيدجمال را نيز به ياد ميآورد). در عصر مشروطه نيز بسياري از وابستگان يا هواداران سياسي يا فكري اين فرق ضالّه، بهويژه برخي ازليان كه تعدادي از آنان نيز در كسوت روحانيت بودند، به صورت مؤثري نقشآفريني كردند؛ چنانكه بهائيت كه به تدريج با صهيونيسم به شدت گره خورد، در دورة پهلوي نفوذ سياسي ـ اقتصادي فوقالعادهاي يافت و به صورت مستمر در چالش با شريعت و روحانيت بوده است.
3. سومين موج، به تأسيس لژهاي ماسوني و شبهماسوني با محوريت شبكه اطلاعاتي انگليس، بازميگردد كه بهويژه در عصر مشروطه به حركت دينزدايي در ايران دامن ميزند. ميرزا ملكم با تأسيس شبكة شبه ماسوني خود با عنوان فراموشخانه قابل توجه است. در اين ميان فردي به نام «مانكجي هاتريا» كه از زرتشتيان هند بود، شبكه مفصلي از لژهاي ماسونري ايجاد ميكند. با كمك ايشان است كه افرادي مثل رضا قلي خان هدايت و ...، فرهنگ تحريف شده «برهان قاطع»، «انجمن آراي ناصري» و كتاب هاي ديگر را رواج مي دهند كه در جهت اشاعه باستان گرايي است و از اين طريق اولين نطفه هاي پرستش ايران باستان با قرار دادن آن در برابر اسلام شكل مي گيرد.
4. جريان بعدي، «صوفيگري» و برپايي خانقاههايي با كاركرد سياسي ـ مذهبي است. نقشآفريني اين جريان به صورت پيچيدهاي صورت گرفته است، به ويژه فرقههاي افراطي صوفيگري كه افرادي مثل ميرزاي سكوت در رأس آن بودند، و ادبيات مفصلي كه نطفه هاي اوليه جريان تجددگرايي را با كتاب هاي جعلي مثل «دساتير آسماني»، «دبستان مذاهب»، و... شكل مي دهد. همين موج است كه كمي بعد در دوران ميرزا حسين خان سپهسالار شكل نهايي خود را مي گيرد و از طريق افرادي مثل ميرزا فتحعلي آخوندزاده تقويت مي شود و در نهايت، در دوران انقلاب مشروطه موفق ميشود. انجمن اخوت، بازماندة صفيعليشاه در تهران توسط ظهيرالدوله داماد ناصرالدين شاه به لژي شبه ماسوني تبديل ميشود و تأثير ماندگاري در فضاي سياسي معاصر باقي نهادند.
5. تجددزدگي خام در قشر طلاب نيز مسألهاي است كه پيش از دورة مشروطه به صورت عمده شكل گرفته و در ادوار بعدي شكلهاي مختلفي به خود گرفته و به صورتهاي گوناگوني ميتواند ريشهيابي و آسيبشناسي گردد. نمونة بارز اين امر در رمانها و نوشتههاي ژورناليستي شيخ ابراهيم زنجاني، شيخ علي دشتي (او كه پس از سالها زيستن در زي روشنفكري وابسته به سلطنت پهلوي، پس از نگارش كتاب چاپلوسانه و ستايشآميز «پنجاه و پنج» در ستايش سلطنت پهلوي ـ كه زمينة اعطاي دكتراي افتخاري به او را كه نپذيرفت فراهم آورد ـ در واپسين چهرة سياسي ـ اجتماعي خود در دو كتاب جنجالبرانگيز «تخت پولاد» و «بيست و سه سال»، در ادبياتي جذاب، زيركانه و تحت عنوان خرافهزدايي به نفي وحي، همسانانگاري جايگاه پيامبران و مصلحان بشري، ستيز با روحانيت و تحقير نمادين برخي علما و ... ميپردازد). [1]
هنگامي ميتوان كانونهاي ستيز با روحانيت را بازشناخت كه نگاهي فراگير و عميق داشته و با گذر از حجاب زمان، به ارتباط انبوه مسائل مختلفي پي بريم كه در عصر قاجار و بهويژه عصر مشروطيت رخ دادهاند. در عصر مشروطه شاهد انبوهي از رخدادها، گروهبنديها، تغييرات پرشتاب و منافع مختلفي هستيم كه بدون شناخت آنها نميتوان عمق و ماهيت پديدة بزرگ و شايان توجهي چون ستيز با نهاد روحانيت و كانونهاي چالش مذكور را مورد شناسايي قرار دهيم. بنابراين، شناسايي كانونهاي مذكور، متوقف بر شناسايي كانونهاي قدرت در جامعه و منافع كوتاه مدت و بلند مدت آنان است. بههرحال، ميتوان اين كانونهاي قدرت را در دو حوزة داخل و خارج از ايران مورد ارزيابي قرار داد كه ارتباط اين كانونهاي خارجي و داخلي از اهميت شايان توجهي قرار دارند.
تأسيس انجمنهاي ماسوني و فعاليتهاي خاص آنان نيز در تقابل با دين و روحانيت اهميت فراواني دارد. تلاش ميرزا ملكمخان ارمني فرزند ميرزايعقوبخان ارمني، از ده سالگي 1259ق، تا 1268ق در پاريس به تحصيل اشتغال داشت. وي هنگامي كه به همراه فرخخان امينالملك براي عقد عهدنامة پاريس به آنجا سفر كرده بود به همراه اعضاي هيئت ايراني به جرگة فراماسونري وارد شده و مراسم عضويت آنان در مقر لژ گراند اوريان به اجرا درآمده بود. به گفتة آن لمبتون، رئيس اولين فراموشخانهاي كه توسط فراماسونري انگلستان و فرانسه به رسميت شناخته شد، يعقوبخان پدر ميرزا ملكمخان بود. بيشترين اعضاي اصلي فراموشخانة ميرزا ملكمخان، دانشجويان سابق دارالفنون (تأسيس ربيعالاول سال 1268/ دسامبر و ژانويه 1851ـ1852)، بودند. وي هدف خود را از تشكيل اين مجمع به شرح زير اعلام ميكند:
«من به اروپا رفته و نظامهاي ديني، اجتماعي و سياسي آنان را مطالعه كردم. من روحية فرقههاي مختلف مسيحيت و سازمان جوامع مخفي و فراماسونري را آموختم و به برنامهاي رسيدم كه بايد عقل سياسي اروپا را با عقل ديني آسيايي با هم بهكار گيرد. من ميدانستم كه بيفايده است، ايران را به الگوي اروپايي تغيير شكل دهيم و تصميم گرفتم محتواي اصلاحات خود را به لباسي بپوشانم كه مردم من بتوانند آن را بفهمند. آن لباس مذهب بود».
بعد از شروع انجمن ملكم در 1274ق، اين انجمن در تاريخ 12 ربيعالثاني 1278 مطابق با 19 اكتبر 1861 توسط ناصرالدين شاه تعطيل شد و يعقوب خان پدر ملكمخان، به استانبول تبعيد شد؛ اما ميرزا ملكمخان فعاليتهاي خويش را براي مدّتي در ايران ادامه داد. بر اساس برخي گزارشها، پدر او ميرزا يعقوبخان پدر جديدالاسلام ميرزا ملكمخان، در زمينهسازي قتل قائم مقام و ميرزا تقيخان اميرنظام دست داشته است و گذشته از جاسوسي براي انگليس، از دوستان و مشاورين نزديك ميرزا آقاخان بوده است. بسياري از فعاليتهاي مرموز اين پدر و پسر و از جمله، مأموريت اين پدر و پسر در لباس روحانيت، به خوارزم از جانب انگليس را نميتوان ناديده گرفت. البته بايد دانست كه ناصرالدين شاه، در بسياري از مواقع خود را ناگزير ميديده است از همة نيروها و از جمله اين پدر و پسر، به تناسب نيازهاي حكومتي استفاده كند، چنانكه به رغم شامة تيز خود و احساس خطر از جانب آنان و به رغم مراقبت ويژه دربارة چنين جريانهاي مرموز، نسبت به بسياري از فعاليتهاي پنهاني چنين كساني، نيز به طور طبيعي بيخبر بوده است. مخالفتها و افشاگريهاي مرحوم ملاعلي كني دربارة ميرزا ملكم در اين باره به يادماندني است. به هرحال، چند برخورد متقابل شاه و ميرزا ملكمخان تأملبرانگيز است و در مجموع، آگاهي نسبي ناصرالدين شاه نسبت به تكاپوهاي ماسوني و يهودي ـ كه بهدنبال توسعة جهاني نظام سرمايهداري بوده است ـ وي را نسبت به آنان و از جمله نسبت به اذناب بابي آنان حسّاس نموده بود؛ همانگونه كه نظارت بر آموزشهاي دارالفنون و كاهش اهتمام او به اين مؤسسة نوبنياد بعد از تلاشهاي جريان منورالفكري و بهويژه ميرزا ملكمخان، از اين زاويه درخور تأمل است.
در هر حال نوع بهرهگيري او از دين اهميت خاصي دارد. چنانکه در روزنامة قانون شعار تأسيس مجلس مجتهدان براي حاکميت بر سلطنت را ميدهد و پيشترها به آخوندزاده توصيه ميکند به صورت صريح به جنگ دين نرود. بيجهت نيست که علماي بزرگي چون مرحوم ملاعلي کني با او مخالفت پيگير داشت.
انحاي تقابل با روحانيت
در عصر قاجار و بهويژه در عصر مشروطيت، ستيز با روحانيت به دو گونه عينيت داشته است. گاه برخي از برخي رجال روحاني بهخاطر غرضورزيهاي شخصي مورد كينه و دشمني فرد، افراد يا دستگاه حكومت قرار ميگرفتهاند، اما اين غرضورزي به معناي دشمني با اساس روحانيت تلقي نميشده است و لذا چنين چالش يكطرفه يا دو طرفهاي در دايرة همان خصومت شخصي بوده و از آن به رجال روحاني ديگر يا نهاد روحانيت سرايت نميكرده است. به تعبير ديگر، اين امر مانند هر خصومت و نزاع شخصي ربطي به افراد يا نهادهاي ديگر نداشته و يك امر طبيعي شمرده ميشده است و برخورد نهاد روحانيت يا ديگر افراد يا گروههاي اجتماعي نيز از همين زاويه با آن برخورد داشته و براي اين موارد چارهجويي ميكردهاند. البته گاه نيز چنين مواردي بهخاطر سوء تفاهم يا سوء تعبيرهايي، به معناي چالش با روحانيت محسوب ميشده است.
در حالي كه، گاه چالش و ستيز با روحانيت، از يك نزاع شخصي پا را فراتر نهاده و اساس روحانيت و در واقع اساس ديانت را نشانه گرفته و از آنجايي كه روحانيت، اصليترين محور براي حفاظت از ديانت بهشمار ميآمده، اين هجوم متوجة آن بوده است. در اين مورد نيز گاه ممكن است چالش نزاع با روحانيت، از سوي برخي به عنوان نزاع شخصي تصوير شود، هرچند معمولاً در ستيز فراگير با نهاد روحانيت، سيل شايعات به چنين برداشتهايي نيز دامن ميزند. حال آنكه نميتوان اموري را ناديده انگاشت كه بهگونهاي حكايت از عميق بودن سطح مواجهه با روحانيت دارد؛ چنانكه برخي از اين موارد مورد توجه برخي محققين قرار گرفته است. اموري مانند: ترويج گستردة بيلياقتي علمي علما، سبّ علما، دخالتهاي ماسوني در تضعيف روحانيت. بر اين اساس، چنين شواهدي را نميتوان به سطح نزاع شخصي و كينهتوزيهاي موردي، تنزّل داد و بايد از ياد نبرد كه اقتضائات زماني و مكاني، طيف گستردهاي از انواع و سطوح مقابله با دين و روحانيت، ترسيم ميكند. عبدالله مستوفي، با توجه به گونههاي مذهبگريزي و مذهبستيزي در عصر مشروطه ميآورد:
«مشروطه با سلام و صلوات گرفته شده بود. پس همه جا سلام و صلوات در كار و دينداري در انجمنها رواج بود، حتي پارهاي از آنها روضهخواني هم ميكردند. آزاديطلبهاي دو آتشه كه مذهب را منافي با آزادي ميدانند، هنوز بود و نمودي نداشتند يا از ترس اينكه مستبدين بيديني آنها را پيراهن عثمان بكنند، خود دل خورده سكوت ميكنند. اذانگوئي و صلوات بلند فرستادن عامه را در اين انجمنها متحمل ميشوند و آنها كه آتششان خيلي تند است، از رواج بازار و وجاهات آقايان حجتين آيتين بسيار كوكند، ولي چيزي به روي خود نميآورند و دين و مذهب را عجالتاً آزاد گذاشتهاند.» [2]
هرچند مقابله با اقتدار روحانيت و پيش گرفتن سياستهاي بازدارنده، در تمام دورهها از سوي قدرتهاي حاكم، امري طبيعي بوده است؛ اما عصر مشروطه، اين گونه از تعامل با روحانيت، از اين سطح ميگذرد. جملهاي از مخبرالسلطنه گونهاي از همين سياست محافظهكارانه و پيشگيرانه از افزايش قدرت روحانيت را در عصر مشروطه به خاطر ميآورد. وي در جريان اصلاح تعابير دستخط مشروطه، همانگونه كه بهخاطر لوازم نظام مشروطه از تصريح به آن، پرهيز داده و پيشنهاد ابهام در تعابير را ميدهد، بهخاطر همين رويكرد بازدارنده و پيشگيرانه از افزايش قدرت روحانيت، شاه را از پذيرش تعبير مشروعه باز ميدارد:
«چيزي نگذشت من هم احضار شدم، ... شاه غضبآلود فرمودند مطلب چيست؟ عرض كردم شرحي است كه به صدر اعظم نوشتهاند. فرمودند مشروطه در دستخط شاه و من نيست، ...فرمودند مشروطه چه لزوم [ دارد]؟، مشروعه باشد، عرض كردم مشروعه اختيار به دست آخوندها ميدهد. ... فرمودند كنستيتوسيون باشد. عرض كردم لفظ، فرنگي و شامل شرايطي است كه اسباب زحمت خواهد شد ... فرمودند چه بايست كرد؟ عرض كردم هيچ كار تازه نبايست كرد. دستخط بفرمائيد همان روز كه فرمان شاه مرحوم صادر شد مملكت ايران در عداد ممالك مشروطه درآمد.» [3]
مطالعة بسيار سطحي در تاريخ مشروطه ما را به عمق اين چالش رهنمون ميكند؛ چنانكه همين مخبرالسلطنه كه چنان سياست تمركزگرايانه و انحصارجويانه را در زمينة قدرت، به محمدعليشاه ميآموزد و خود نيز در خدمت استبداد سياه رضاخاني قرار ميگيرد، «علت خرابي مشروطه» را اين ميداند كه «اشخاص آزاديخواهنما»، با افراط خويش به ستيز با مذهب و روحانيت برخواستند:
«تمام خرابي كار مشروطة كشور ما مديون التفاتهاي همين اشخاص آزاديخواهنما بود كه شكر پنير داخل مويز كرده، براي اينكه از خود بود و نمودي ظاهر سازند و خويش را خيلي طرفدار آزادي جلوه دهند، در هر كار به جانب اغراق رفته، موجبات دوگانگي بين ملت را فراهم ميآوردند. يكي از موجبات نفاقي كه همين آقايان بين جامعه به وجود آوردند، حمله به مذهب بود كه به واسطة اين عمل سفيهانة خود كه هيچ نفعي براي آزادي نداشت، جماعتي از مردمان با ايمان ساده را كه به واسطة پشتيباني علما از آزادي، مشروطهخواه واقعي شده بودند، از اين مسلك و مرام روگردان كردند. اين آقايان در دورة مجلس اول هم، در انجمنهاي محلي بودند، ولي چون اكثريت با متدينين بود، جرأت اظهاري نميكردند. در اين وقت كه به حساب خود، آزادي را آنها (!) دوباره به دست آورده بودند، ميخواستند خود را از شر آخوندبازي خلاص و گذشته را ماليده كنند.» [4]
كانونهاي ستيز با نهاد روحانيت؛ از مواجهة كور تا چالش سامانمند
استعمار پير انگليس و همساية پر طمع شمالي ايران، دو كانون عمده توطئه عليه ايران بودند كه منافع بسيار گسترده و دراز مدتي در ايران داشتند. نهاد روحانيت، نهادي بود كه بهصورت پيگير و همهجانبه با اين دو قدرت جهاني سر ستيز داشت و قدرت خويش را در ميدانهاي مختلفي چون جنگهاي ايران و روس، مبارزه با قراردادهاي استعماري، جريان مشروطه و ... نشان داده بود. بسيار طبيعي است كه اين قدرتها براي اجراي مقاصد خود، دست به اقداماتي عليه نهاد روحانيت بزنند كه اين امر نيازمند بهكارگيري راهبردهاي گوناگوني است. اما كانونهاي داخلي قدرت نيز ـ متناسب با پايگاه اجتماعي و منافع خود ـ سطوح و شكلهاي مختلفي از تعامل را در برابر روحانيت داشتهاند كه تعامل برخي از آنان سطوح و درجاتي از چالش با افراد يا نهاد روحانيت را رقم زده است. در اين ميان، باطن تعامل كانونهاي خارجيِ استعمارگر با رجال روحاني يا نهاد روحانيت از سنخ چالش با منافع آنان بوده و تعامل ديگري براي آنان معنا نداشته است، هرچند مواجهة ظاهري آنان لزوماً از گونة مواجهة خشونتآميز نبود و سياست آنان اقتضائات مختلفي داشته است كه در مجموع معطوف به سلطه بود.
بههرحال، آنچه در اين مورد قابل توجه است، وجود استراتژي كلاني ميباشد كه «مواجهة سامانمند و پنهان» را اقتضا مينمايد. بر اين اساس، هنگامي كه به بررسي كانونهاي توطئهگر داخلي ميپردازيم، بايد انتظار مواجهة سامانمند و چالش پنهاني را داشته باشيم كه در پي ارتباط محافل يا كانونهاي داخلي با كانون سامانمند خارجي ايجاد ميشود؛ چرا كه در كنار كارهاي پراكنده و اقدامات روزمره يكي از راهبردهاي بنيادين در چالش تاريخي استعمار با نهاد روحانيت اين خواهد بود كه موقعيت اجتماعي ـ سياسي آن را در جوامع مسلمان و از جمله در ايران شيعي تضعيف نمايد و روشن است كه چنين امري نيازمند برنامهريزي و فعاليت مستمري است.
از جمله شگردهاي قدرتهاي جهاني و بهويژه استعمار پير انگليس، تأسيس و تقويت نهادهايي موازي و تضعيفگر نهاد روحانيت است. بر اين اساس، مطالعه كارنامة آيينهاي ساختگياي مانند شيخيه، بابيه و شاخههاي آنها يا مطالعة كاركرد سياسي كانونهايي چون طريقتهاي پرشمار و پردامنة تصوف در جوامع اسلامي و از جمله ايران شايان اهميت است و بلكه بدون بررسي آنها نميتوان چالش تاريخي قدرتهاي جهاني و روحانيت شيعه را بازشناخت.
عدم شناخت ماهيت حقيقي اين قارچهاي سمّي و عدم درك ماهيت اصيل روحانيت شيعه، كساني مانند حامد الگار را به اين سو سوق داده است كه سرّ مخالفت علما با فرقههاي انحرافي مانند بابيت و بهائيت را نه ارادة حقطلبانة آنان و تلاش براي دفاعشان از اسلام، بلكه فقط بهخاطر حفظ مقام و موقعيتشان ارزيابي ميكند؛ چرا كه اگر باب بهجاي امام پذيرفته شده بود، ديگر وظيفهاي براي علما باقي نميماند.
دربارة كانونهاي داخلي، عمدهترين مسأله شناخت سطوح تعامل آنان با روحانيت است؛ چرا كه چالشگري يكي از سطوح تعامل ميباشد و پديدة چالش و ستيز، بستر و فرهنگ خاصي ميخواهد. تعامل مثبت با روحانيت در جامعهاي كه بر بنيان دين استوار است، حالت و اقتضاي طبيعي آن جامعه خواهد بود و از اين روي، اگر چالش مذكور بخواهد از سطح خرد، به سطح مواجهة فعّال برسد، نيازمند بستر ويژهاي است كه نميتوان آن را در كليّت جامعة ديني سراغ گرفت و تنها محدود به كانونهاي و افراد خاصي خواهد بود كه در فضاي ويژهاي تنفس ميكنند. بنابراين، در كليّت جامعة اسلامي، مواجهة ستيزهجويانه با نهاد روحانيت، طبيعت اولية اعضاي آن نبوده و لذا سامانمند نخواهد بود و ستيز سامانمند مذكور تنها محدود به كانونهاي قدرتي خواهد بود كه منافع معطوف به قدرت آنان در اصطكاك با انديشه و رفتار سياسي نهاد روحانيت باشد.
از سوي ديگر، هنگامي كه فرهنگ افراد، گروهها يا طبقات خاص اجتماعي و بهطور كلّي كانونهاي خاصي در جامعه، فرهنگ روحانيتستيزي شد، اين كانونها طبيعت اوليّهاي (مخالف با طبيعت اولية كليّت جامعة اسلامي و اعضاي آن) يافتهاند كه در اصل ستيز طبيعي خود با نهاد روحانيت نيازمند مشوّق خارجي نخواهد بود، اما در صورتي كه منافع اين كانونهاي قدرت داخلي با كانونهاي خارجي در يك مسير قرار گيرند، طبيعي است كه سطوحي از ائتلاف معطوف به محو يا محدود نمودن نهاد روحانيت و بزرگمردان روحاني شكل گيرد.
در هر حال، در عصر مشروطه «مواجهة سامانمند خارجي» چالشگران داخلي را نيز در مواجهة مذكور بسيج نموده بود يا حدّاقل منافع مشترك آنان را در ائتلاف مشتركي عليه نهاد روحانيت قرار داده بود.
ستيزهجوي بابيت با «دين و روحانيت»
1. تفاوت «عصر مشروطه» با «پيش از مشروطه»
فرقة گمراه و گمراهكنندهاي چون بابيت و دو شاخة ازلي و بهائي آن، پيش از عصر مشروطه هرچند مبارزات و درگيريهايي با نهاد روحانيت داشت، اما بايد ميان آن دوره از حيات سياسي اين گروههاي بركشيدة استعمار و ميان تكاپوي سياسي آنان در عصر مشروطه تفاوت قائل شد؛ زيرا پيش از عصر مشروطه، ستيز با نهاد روحانيت و دين بهصورت نهادينه و گستردهاي نبود كه چنين گروههايي همانند عصر مشروطه بتوانند بدون مقاومت جدّي جامعه در برابر آنان به فعاليت ريشهدار و جهتدار خويش دست يازند و به تعبير ديگر، در آن مرحلة زماني، بيشترين تلاش و تكاپوي طراحان اين گروههاي سياسي شبهديني، معطوف به تثبيت آئين خودساخته و نويني بود كه زمينهاي براي شكلگيري فراگير نداشت. حال آنكه، رجال پرتكاپوي اين گروههاي شبهديني كه نتوانسته بودند در عصر ناصري موفقيت پايداري را براي خود رقم زنند، در عصر مظفري توانسته بودند بستر مناسبي براي فعاليت فراگير خود (و حتي تأسيس مدارس ويژهاي براي تعليم كودكان و نوجوانان) فراهم آورند، چنانكه ايران عصر مشروطه، در باتلاقي از گروهبنديها و شكلگيري انجمنهاي ماسوني و شبهماسوني، فرو رفته بود كه از چشمة سفارت بيگانه سيراب ميشد و طبيعي است كه در اين مقطع كه ميتوان آن را عصر «پايان تبعيد» دو شاخة ازلي و بهائيِ بابيت دانست، ستيز اين گروههاي بركشيدة استعمار با نهاد روحانيت، سرشار از موفقيت بوده و در اين چالش جهتدار، آنان از موضع انفعاليِ عصر ناصري درآمده و به موضعي فعّال و با اقتدار دست يازيده بودند. بهويژه آنكه، در «عصر تبعيد» تكاپوگران اين فرقههاي گمراه و گمراهگر، مانند ميرزا آقاخان كرماني، شيخ احمد روحي (دو داماد صبح ازل) و ... توانسته بودند با مطالعة جهتدار و هدفمندِ آثار عصر روشنگري اروپا و پيوند با طريقتهاي ماسوني، خلاء فكري و تشكيلاتي خود را از ميان بردارند و در كسوت جديدي از انديشهسازي و تكاپوي سياسي ظاهر شوند. بيجهت نبوده است كه در عصر مشروطه، مخالفت علما با «حسينعلي تاكري و پسران او (صبح ازل، عبدالبهاء)»، مورد اهتمام بوده است.
2. دورة زدودن «خلأ تئوريك»
مؤسس فرقة سياسي و شبهديني بابيت، از چنان غناي فكري و علمي برخوردار نبود كه بتواند «منظومهاي نظاممند و غايتمند» ارائه دهد. اين گروه هرچند توانست در همان مقطع اولية ترويج خود، عدهاي را به خود جذب نمايد، اما غناي فكري و معرفتي آن نبود كه آن عده را در مسير خاصي به حركت درآورد و جذابيتها و اهداف ديگري بود كه آنان را به دامن بابيت ميكشاند. فرار تبعيدوار مروجان اين آيين سياسيِ شبهديني به عثماني، آنان را در فضاي فكري مناسبي براي پركردن خلاءهاي فكري نمود. البته اين امر به آن معنا نيست كه تصور كنيم رؤساي رسمي اين گروه نيز به وادي انديشهورزي وارد شدند؛ اما بههرحال، افرادي و در رأس آنان دو داماد صبح ازل به چنين تكاپويي دست زده و با پيوند با كسي چون سيدجمالالدين اسدآبادي و بنيانگذاري «اتحاد اسلام»، سطح فعاليت خود را ارتقا بخشيدند، چنانكه اين گروه در پي آشنايي با انديشههاي غربي و ضدديني، به فعاليتهاي ژورناليستي نيز دست زدند.
از سوي ديگر، عثماني كه به دليل نزديكي به اروپا و فعاليتهاي روشنفكراني چون كمال نامق، هم داراي زمينة مناسبي براي تكاپوهاي فكري غربگرايانه بود و هم بوتة آزمايشي براي انديشههاي وارداتي بهشمار ميرفت، بستر خوبي براي تكاپوي روشنفكرگرايانة اين گروههاي انحرافي بود.
شايد بتوان گفت ميرزا آقاخان كرماني و پس از او شيخ احمد روحي برجستهترين افرادي بودند كه تكاپوي خود را بر بنيادي از انديشههاي غربي شكل دادند و حتي توانستند پشتوانة قوياي براي ديگر همفكران خود براي مقابلة جدّي با دين اسلام و نهاد روحانيت (و نيز ساختار سنتي حكومت و نهاد قدرت سياسي) فراهم آورند.
ميرزا آقاخان كرماني كه به عثماني فرار نموده بود، با مطالعة آثار بسياري از روشنفكران غربي، دلبستة انديشة «دين طبيعي» شد و با نگارش نوشتههاي مختلف در صدد ترويج اين آموزة دينستيزانه بود.
هرچند مركز اصلي اين گروه، در عصر ناصري به عكا و قبرس منتقل شد، اما تلاشهاي فكري ـ فرهنگي اين گروه، در عصر مشروطه به درون كشور نيز كشيده شد و فعاليتهاي دينستيزانه و مبارزه با نهاد روحانيت نيز از مهمترين امور مورد توجه آنان بود.
3. نفوذ در طيفي از طلاب و روحانيون
يحييدولت آبادي از مهمترين و مشهورترين كساني است كه در كسوت روحاني به بابيت و ازليت متهم و تا زمان خلع لباس مقدس روحانيت توسط رضاخان، در اين لباس بود. فعاليت چشمگير وي در عصر مشروطيت و ماجراجوئيهاي قدرتطلبانهاش، از جملة جلوههاي تكاپوهاي بابيت و شاخههاي آن است. پدر وي از كساني بود كه گفته ميشد جانشين صبح ازل است و اين امر اهميت و شهرت او را بيشتر مينمود.
دلبستگي «عمامهبرسر»هايي مانند ناظمالاسلام كرماني به شخصيت منحرفي مانند ميرزا آقاخان كرماني، شيخ احمد روحي و ...، نيز نشان از فعاليت گستردة آنان براي جذب طيفي از طلاب و روحانيون دارد.
4. تخريب شخصيتهاي برجسته
هرچند نهاد روحانيت به شخصيتهاي طراز اولش محدود نميشود، اما مبارزة بيامان مخالفان آن و از جمله فرق ضالّه با آنان از راهبرديترين و شديدترين گونههاي مبارزه با اين نهاد بنيادين ديني بوده است. در همين راستا، تخريب شخصيت فرزانگان برجستهاي چون مراجع تقليد و علماي بزرگ در شهرهاي مختلف را در سطوح مختلف و در شكلهاي مختلف شاهد هستيم. اين هجوم تبليغاتي محدود به عصر مشروطه نبوده و در نوشتههاي بعدي نيز انعكاس يافته است.
يحيي دولتآبادي، از بارزترين نويسندگان وابسته به گروه گمراه و گمراهگر بابيت است كه تخريب نهاد روحانيت و از جمله رجال برجستة آن را مطمع نظر قرار داده و آن را يكي از اركان اصلي تاريخنگاري خود قرار داده است. وي در «حيات يحيي»، از تضعيف ميرزاي شيرازي شروع و به مخدوش نمودن چهرة بزرگمرداني چون شيخ فضلالله نوري، آقانجفي اصفهاني، حاج آقانورالله اصفهاني، شهيد مدرس و ... ختم ميكند.
________________________________________
[1] . عبدالله شهبازي، «زندگي و زمانه علي دشتي»، زمانه، سال سوم، شمارة 26ـ29.
[2] . عبدالله مستوفي، شرح زندگاني من، ج2، ص252.
[3] . مخبرالسلطنه، خاطرات و خطرات، ص147ـ148.
[4] . شرح زندگاني من، ج2، ص289.